با چتر مى روم که نسوزم از آتشش
باران که نیست بارش داغى دمادم است...
باید که جاى زخم تو با زخم گم شود
هر داغ تازه اى برسد مثل مرهم است
رویا باقرى
با چتر مى روم که نسوزم از آتشش
باران که نیست بارش داغى دمادم است...
باید که جاى زخم تو با زخم گم شود
هر داغ تازه اى برسد مثل مرهم است
رویا باقرى
شمیم عطر گل یاس در حرم پیچید
و قلبها شده روشن در آستانۀ عید
پرندهها همه از راه دور برگشتند
بهار با چمدانی پر از شکوفه رسید
درخت، پیرهنی از شکوفه پوشیدهست
شکوفههای بنفش و شکوفههای سفید
هزار دشت بنفشه... هزار لالۀ سرخ
شکفته با نفس گرم دختر خورشید
بهار آمده با عطر پرچم عباس
پر از هوای شقایق شده است سال جدید
بهار با همه گلهای تازه آمده است
به دستبوسی و دیدار مادران شهید
به احترام زنی که شکسته قامت او
شبیه کوه از اندوه چار سرو رشید
بهار، بوی گل سرخ با خود آوردهست…
که یادمان نرود زنده است یاد شهید
مریم سقلاطونی
مرا به شور رساندی، مرا تکان دادی
مسیح من! که به این روح مرده جان دادی
نه لقمه ی ملکوت و نه جرعه ی لاهوت
گرسنه بودم و تشنه، شراب و نان دادی
ثقیل بود امانت به شانه های زمین
ستون خیمه شدی، خاک را توان دادی
فرازهای فروزان به خاک بخشیدی
اشاره های درخشان به آسمان دادی
به موجِ خون تو وا شد دریچه های شهود
که اذن اوج گرفتن به هر اذان دادی
بهشت، بی تپش، آرام و رام می پژمرد
به خون تازه و روشن به او روان دادی
سفر، شریعۀ خونینِ رفتن و رفتن
به این طریقه به من راه را نشان دادی
قربان ولیئی
روزی به یک درخت جوان گفت کُندهای :
باشد که میزِ گوشهی میخانهای شوی !
تا از غمِ زمانه بیابی فراغ بال
ای کاشکی نشیمنِ پیمانهای شوی
یا اینکه از تو، کاسه ی «تاری» در آورند
شورآفرینِ مطربِ دیوانهای شوی
یا صندوقی کنند تو را، قفل پشتِ قفل
گنجی نهان به سینهی ویرانهای شوی
اما ز سوزِ سینه دعا میکنم تو را
چون من مباد آنکه درِ خانهای شوی !
چون من مباد شعلهور و نیمهسوخته
روزی قرینِ آهِ غریبانهای شوی
چون من مباد آنکه به دستانِ خستهای
در موی دخترانِ کسی شانهای شوی
روزی به یک درخت جوان گفت کُندهای :
«باشد که میزِ گوشهی میخانهای شوی»
حسین جنتی
لشکر از سمت حَمَل آمد و یاران بهار
حمله بُردند به اردوی زمستان نزار
چمن آزاد شد از بند کلاغان و به دشت
نغمه ی مرغ سحر آمد و اوای هزار
رعد نقاره زنان آمد و باران زپیَش
کرد برکوی و گذر گوهر شه وار نثار
بخت نو رخت شکوفه به تن باغ کشید
چشمه جاری شد ودادازکف خود صبر وقرار
غنچه انداخته چادر زسر و بلبل مست
به طرب آمده با جام می و بوس و کنار
لاله روئید و درختان هم در رقص و کنون
گل و آیینه و آب است به هر شهر و دیار
مرتضی برخورداری
بگرد اما کسی مانند من پیدا نخواهی کرد
چو من دیوانه ای شیرین سخن پیدا نخواهی کرد
بیا شیرین من باش ای شکرلب چونکه فرهادی
چو من بی تیشه امّا کوهکن پیدا نخواهی کرد
به پای خویش ای گل نغمه زن در پردۀ عشّاق
به جز من بلبلی در این چمن پیدا نخواهی کرد
بکن پیراهن از تن مثل گل از عنچه بیرون شو
که چون من عندلیبی نعره زن پیدا نخواهی کرد
بیا تا شعر در جامِ غزل ریزیم و خوش باشیم
شرابی مثلِ شعرِ من کهن پیدا نخواهی کرد
اگر سرتاسرِ این کهنه بازارِ هیاهو را
بگردی یوسفی با این ثمن پیدا نخواهی کرد
بخوان از رودکی تا شعرِ من چون من وفاداری
اسیرِ چون تویی پیمان شکن پیدا نخواهی کرد
فضای سینه ات را گر بگردی مو به مو چیزی
به جای قلب جز مشتی چدن پیدا نخواهی کرد
مکن آلودۀ دنیا خودت را عشق را دریاب
مکن آخر طلا از این لجن پیدا نخواهی کرد
چنین با سرعت بالا نران تا درّه راهی نیست
که کوهِ قاف را با این لگن پیدا نخواهی کرد
عجب بادِ سفاهت می وزد از هر طرف دردا!
که فردا مشتی از خاکِ وطن پیدا نخواهی کرد
غلامعباس سعیدی
دلم گرفته،هوای بهار کرده دلم
هوای گریهٔ بی اختیار کرده دلم
رها کن از لبِ بام آن دو بافه گیسو را
هوای یک شبِ دنباله دار کرده دلم
بیا!بیا! که برای سرودن بیتی
هزار واژهٔ خونین قطار کرده دلم
به هر تپش که نفس تازه میکند باری
مرا به زیستن امیدوار کرده دلم
کنون که آخر پیری!نمانده دندانی
غزالِ خوش خط و خالی شکار کرده دلم
بخند! ای لبِ خونین! لبِ ترک خورده!
دلم شکسته،هوای انار کرده دلم...
سعید بیابانکی
تا نفس هست ، به یاد تو برآید نفسم
ور به غیر از تو بُود هیچکسم هیچکسم
هر کجا تیر جفای تو ، من آنجا سپرم
هر کجا خوانِ هوای تو ، من آنجا مگسم
پس از این دست من و دامن سودای شما
چند گردم پی سودای پراکنده ؟ بَسَم !
تو به خوبی و لطافت چو گل و آبی و من
با گل و آب برآمیخته چون خار و خَسَم
کِی بود کی که به وصلت رسم ای عمر عزیز ؟!
ترسم این عمر به پایان رسد و من نرسم !
سخت بیمارم و غیر از تو هوس نیست مرا
به عیادت به سرآ تا به سر آید هوسم
نیست در کوی توام راه خلاص از پس و پیش
چه کنم ؟ چاره ز پیش آمد و دشمن ز پسم
ای صبا ! بلبل مستم ز گلستان وصال
بویی آخر به من آور که اسیر قفسم
سلمان ساوجی
می گریمت
سینای سینه ام
از زمزم کلام خداوند پر شده است
هر هق هقی برای تو
بی شبهه حق حق است
قطعاً
سبزینه ی بهشت
مرهونِ مهربانیِ سیّال خونِ توست
قربان ولیئی
بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس
ور پایبندی همچو من فریاد میخوان از قفس
گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان
هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس
محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان
تو خواب میکن بر شتر تا بانگ میدارد جرس
شیرین بضاعت بر مگس چندان که تندی میکند
او بادبیزن همچنان در دست و میآید مگس
پند خردمندان چه سود اکنون که بندم سخت شد
گر جستم این بار از قفس بیدار باشم زین سپس
گر دوست میآید برم یا تیغ دشمن بر سرم
من با کسی افتادهام کز وی نپردازم به کس
با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم
چون صبح بی خورشیدم از دل بر نمیآید نفس
من مفلسم در کاروان گوهر که خواهی قصد کن
نگذاشت مطرب دربرم چندان که بستاند عسس
گر پند میخواهی بده ور بند میخواهی بنه
دیوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس
فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان
چندین به فریاد آوری باری به فریادش برس
سعدی
بسیار داغِ مرگِ عزیزان شمرده ایم
مارا کفن کنید،که ما نیز مُرده ایم!
از دشنه پُر شده ست دگر سینه های ما،
ای روزگارِ خیره! از امروز گُرده ایم!
چیزی نمانده از جگرِ ما که سال هاست ،
دندانِ صبر بر سرِ دندان فشرده ایم!
زخمی شکست گوشه ای از "پایتخت" را
روزی که تخت بشکند از پایه ، بُرده ایم!
باشد که منفجر شود این بغضِ بی حساب
عُمری ست جای نان همه باروت خورده ایم!
حسین جنتی
دیشب به خویش آمدم اما نیامدی
در چشمه سِیْر کردم و بالا نیامدی
ابری سیاه گشتم و خود را گریستم
حتی به میهمانیِ دریا نیامدی
خورشید و ماه بر کف از آیینه رد شدم
دیدار؟ نه، نشد... به تماشا نیامدی
شاید عطش حقیقت آب است...بگذریم
از این که آمدی به نظر یا نیامدی
قربان ولیئی
شعری به نام نامی ما"در"شروع شد
اشکی به حال غربت حی"در"شروع شد
این "در"که قافیه ست مگوهاست در دلش
اصلا تمام فاجعه از ""در""شروع شد
مجتبی سپید
یار میآید و در دیده چنان میآید
که پریپیکری از عالمِ جان میآید
سِرِّ سودای تو گنجیست نهان در دل من
به زیان میرود آن ، چون به زبان میآید
من گرفتم که ز عشق تو حکایت نکنم
چه کنم کز در و دیوار فغان میآید ؟!
به جمالت ، که اگر بی تو نظر بر خورشید
میکنم در نظرم تیغ و سِنان میآید
تا تویی در دل من کِی دگری میگنجد ؟
یا کجا در نظرم هر دو جهان میآید ؟
مرهمِ لطف خوش آید همه کس را لیکن
زخمِ تیغ تو مرا خوشتر از آن میآید !
بر دلم صحبت آن کس که ندارد ذوقی
گر همه جانِ عزیز است ، گران میآید
سلمان ساوجی
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ، دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیرهٔ دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من ، با یاد من بیگانه ای
در بر آیینه می ماند به جای
تار مویی ، نقش دستی ، شانه ای
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند به چشم راه ها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاکِ دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
فروغ فرخزاد