هم‌قافیه با باران

سنگ نگین اگر بتراشم براى تو
باید که از جگر بتراشم براى تو

طوف سرت به شیوه ی حجاج جایز است
پس واجب است سر بتراشم براى تو

اکنون که در ملائکه کس فُطرُست نشد
من حاضرم که پر بتراشم براى تو

باشد که من به سوى تو آزاد رو کنم
از چوب سرو در بتراشم براى تو

از اصفهان ضریح برایت بیاورم
یک گنبد از هنر بتراشم براى تو

صد فرش دستباف برایت بگسترم
گلهای سرخ و تر بتراشم براى تو

بر مرقد تو لاله ی عباسی آورم
فانوسی از قمر بتراشم براى تو

از والدین، خادم درگه بسازمت
قربانی از پسر بتراشم براى تو

چون محتشم که شعر براى حسین گفت
من شعر بر حجر بتراشم براى تو...

محمد سهرابی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۹:۵۸
هم قافیه با باران

با عشق مولانا حسین ما یکه تازی می کنیم
با نوکری در کوی او ما سرفرازی می کنیم

ایزد اصول عشق را در نام او گنجانده است
با حا و سین و یا و نون ما عشقبازی می کنیم

سید محمد تولیت

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۹:۳۰
هم قافیه با باران
هر کس خماری می و صبا کشیده است
خود را به زیر سایه آقا کشیده است

دستی که بالهای مرا التیام داد
من را به طوف گنبد خضرا کشیده است

او مهربانتر از پدرم قبل خلقتم
شصت وسه سال زحمت من را کشیده است

ما قوم و خویش آل عبا در قیامتیم
آقا عبای خود به سر ما کشیده است

ما را به دست فاطمه ی خود سپرده است
ما را دخیل چادر زهرا کشیده است

با گریه می رسد نسب ما به دخترش
او قطره را نواده ی دریا کشیده است

حالا کنار بستر او گریه می کنیم
با گریه های دختر او گریه میکنیم

فصل خزان عمر من آمد، بهار رفت
دستم شکست تا که ز کف زلف یار رفت

رفتی و مانده در بر زهرا لباس تو
با بوی پیرهن ز کفم اختیار رفت

همسایه ها به گریه من طعنه میزنند
همسایگی و رحم و مروت کنار رفت

دیگر کسی به خانه ما سر نمیزند
از خانواده ام سند اعتبار رفت

با رفتنت کأنّ حسینم ز دست رفت
با رفتن تو حرمت ایل و تبار رفت

تو دست و پا زدی و حسینم شکسته شد
شاید دلش به گودی یک نیزه زار رفت

بعد از تو پهلویم چقدر تیر میکشد
با چشم و صورتم، کمرم تیر میکشد

 محسن حنیفی
۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۸:۵۸
هم قافیه با باران

اگر چه پای فراق تو پیرتر گشتم
مرا ببخش عزیزم که زنده برگشتم

شبیه شعله شمعی اسیر سوسویم
رسیده ام سر خاکت ولی به زانویم

بیا که هر دو بگرییم جای یکدیگر
برای روضه مان در عزای یکدیگر

من از گلوی تو نالم تو هم ز چشم ترم
من از جبین تو گریم تو هم به زخم سرم

من از اصابت آن سنگ های بی احساس
و از نگاه یتیمت به نیزه عباس

بر آن صدای ضعیفت بر این نفس زدنم
برای چاک لبانت به جای جای تنم

من از شکستن آن ابروی جدا از هم
تو از جسارت آن دست های نامحرم

به زخم کاری نیزه که بازی ات میداد
به نقش های کبودی که بر تنم افتاد

همین بس است بگویم که زخم تسکین است
و گوش های من از ضرب دست سنگین است

چگونه با که بگویم دو دل جدا ماندن
که پاره های دلم بین بوریا ماندن

چگونه با تو بگویم که نوزده کودک
ز جمع قافله خواهر تو جا ماندن

یکی دو تا که در آن شب درون خیمه و دود
میان حلقه آتش به شعله ها ماندن

یکی دوتا که زمان هجوم جان دادن
و چند تای دگر زیر دست و پا ماندن

دو طفل در بغل هم ز درد دق کردن
دو طفل موقع غارت زما جدا ماندن

یتیم های تو را جمع کردم اما از
فشار حلقه ی زنجیر بی صدا ماندن

چو گیسویت که به دست نسیم می پیچید
طناب گرد گلوی یتیم میپیچید

چهل شب است که با کودکان نخوابیدم
چهل شب است که از خیزران نخوابیدم

چهل شب است نه انگار چهار صد سال است
...هنوز پیکر تو در میان گودال است

هنوز....
 گرد تنت ازدحام می بینم
به سمت خیمه نگاه حرام می بینم

هر آن چه بود کشیده ز پیکرت بردند
مرا ببخش که دیر آمدم سرت بردند

مرا ببخش نبودم سر تو غارت شد
کنار مادرم انگشتر تو غارت شد

حسن لطفی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۷:۵۸
هم قافیه با باران

پریده‌ام به هوایت پریدنی که مپرس
رسیده‌ام سر خاکت، رسیدنی که مپرس

اگرچه خم شدم اما کشید شانه‌ی من
به دوش بار غمت را کشیدنی که مپرس

نفس‌بریده بریدم امان دشمن را
به ذوالفقار حجابم، بریدنی که مپرس

به طعم کعب نی و سنگ و تازیانه‌شان
چشیده‌ام غم غربت چشیدنی که مپرس

غروب بود و رمیدند بچه‌آهوها
ز چنگ گله گرگان، رمیدنی که مپرس

مپرس از چه نماز نشسته می‌خوانم
شکسته خسته دویدم دویدنی که مپرس

نه اینکه دیده فقط دید، آن‌چه کس نشنید
شنیدم آن‌چه نباید، شنیدنی که مپرس

محسن عرب خالقی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۶:۵۸
هم قافیه با باران

حس کن به هر بهانه تو را کم می‌آورم
تا می‌رسم به خانه تو را کم می‌آورم

من بی‌اراده بغض که نه...! گریه می‌کنم
وقتی در این ترانه تو را کم می‌آورم

از غم سرودنم -بخدا- بی‌دلیل نیست
ای بهترین نشانه! تو را کم می‌آورم

سربار شانه‌های کسی نیستم ولی
هر شب به این بهانه تو را کم می‌آورم

همراه من بمان! نه تو دلتنگ می‌شوی...
نه من در این میانه تو را کم می‌آورم

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۶:۱۲
هم قافیه با باران

از جان خود اگر چه گذشتم به راحتی
دل کنده‌ام ولی ز تنت با چه زحمتی

می‌خواستم به پات سرم را فدا کنم
اما به خواهر تو ندادند مهلتی

کی گفته قطعه‌قطعه‌شدن درد آور است؟
مُردن به عشق تو که ندارد مشقتی

بهتر نبود جای تو من کشته می‌شدم؟
بی‌تو چگونه صبر کنم... با چه طاقتی؟

از بس برای زخم لبت گریه کرده‌ایم
چشمی ندیده‌ام که ندیده جراحتی

تو رفتی و غرور حریمت شکسته شد
هنگام غارت حرم، آن هم چه غارتی

آتش زدند خیمه‌ی ما را و بعد از آن
دزدیده شد تمامی اشیاء قیمتی

این بچه‌ها تمامی‌شان لطمه خورده‌اند
با من ولی به شکوه نکردند صحبتی

کم مانده بود خم بشوم کم بیاورم
از دست تازیانه‌ی بی‌رحم لعنتی

غصه نخور حقیر نشد خواهرت حسین
از فتح شام آمده‌ام با چه هیبتی

شرمنده‌ام رقیه‌ی تو در خرابه ماند
لطفی کن و سراغ نگیر از امانتی

عباس اگر نبود اسارت چه سخت بود
ممنونم از حمایت آن چشم غیرتی

مصطفی متولی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۵:۵۸
هم قافیه با باران

از سرِ ناقه‌ی غم شیشه‌ی صبر افتاده
همه دیدند که زینب سر قبر افتاده

چشم او در اثر حادثه کم‌سو شده است
کمرش خم شده و دست به زانو شده است

بیت‌بیتِ دل او از هم پاشیده شده
صورتش در اثر لطمه خراشیده شده

گفت برخیز که من زینب مجروح توام
چند روزی‌ست که محو لب مجروح توام

این چهل روز به من مثل چهل سال گذشت
پیر شد زینب تو تا که ز گودال گذشت

این رباب است که این‌گونه دلش ویران است
در پی قبر علی‌اصغر خود حیران است

گر چه من در اثر حادثه کم می‌بینم
ولی انگار درین دشت علم می‌بینم

دارد انگار علمدار تو بر می‌گردد
مشک بر دوش ببین یار تو برمی‌گردد

خوب می‌شد اگر او چند قدم می‌آمد
خوب می‌شد اگر او تا به حرم می‌آمد

تا علی‌اصغر تو تشنه نمی‌مرد حسین
تا رقیه کمی افسوس نمی‌خورد حسین

راستی دختر تو... دختر تو... شرمنده
زجر... سیلی... رخ نیلی... سر تو شرمنده

وای از دختر و از یوسف بازار شدن
وای از مردم نا اهل و خریدار شدن

سنگ‌هایی که پریده است به سوی سر تو
چه بلایی که نیاورده سر خواهر تو

سرخی چشم خبر می‌دهد از دل خونی
وای از آن لحظه که شد چوبه‌ی محمل خونی

مجید تال

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۴:۵۸
هم قافیه با باران

ای اذان پر از نماز حسین
جانماز همیشه باز حسین

نام سبزت، اقامه‌ی زهرا
زندگی‌ات ادامه‌ی زهرا

مثل بیت‌الحرام، یا زینب!
واجب‌الاحترام، یا زینب!

ذکر ایّاک‌نستعینِ لبم
آیه‌های تو هم‌نشین لبم

حضرت مریم قبیله‌ی ما
آیة اللهِ ما، عقیله‌ی ما

ما دو آئینه‌ی مقابل هم
جلوه‌های پر از تکامل هم

بال یکدیگریم، در همه‌جا
تا خدا می‌پریم، در همه‌جا

ای حیات دوباره‌ی  هستی
زینت گوشواره‌ی هستی

پر من بال من کبوتر من
سایه‌بان همیشه‌ی سرِ من

پیشتر از همه رجز خواندی
بیشتر زیر نیزه‌ها ماندی

تو ابوالفضل در برابرمی
تو حسین دوباره‌ی حرمی

عصمت الله، دختر زهرا
آن زمانی که آمدیم این‌جا

چشم‌هایت سپیده‌ی ما بود
پای تو روی دیده‌ی ما بود

از برایم تو خواهری کردی
خواهری نه که مادری کردی

به تو امّ‌الحسین باید گفت
محور عالمین باید گفت

آفتاب غروب خیمه‌ی من
ضلع گرم جنوب خیمه‌ی من

ای پریشانی به دنبالم
التماس کنار گودالم

ای فدای غرورِ دلخور تو
در نگاه فرار چادر تو

صبح فردای بعد عاشورا
ده نفر از قبیله‌هایِ زنا

روی شن‌ها تن مرا بستند
نعل تازه به اسب‌ها بستند

بدنم را به خاک تن کردند
مثل یک لایه پیرهن کردند

یک نفر فیض از حضورم برد
یک نفر نیز در تنورم برد

ای ورق‌پاره‌های تا خورده
زائر این زمین جا خورده

رنگ و روی شما پریده نبود
بال‌های شما بریده نبود

بعد یک انتظار برگشتی
سر ظهرِ قرار برگشتی

ماه رفتی و هاله آمده‌ای
یاس رفتی و لاله آمده‌ای

از چه داری به خویش می‌پیچی
نکند بی‌سه‌ساله آمده‌ای؟

ای غریب همیشه‌تنهایم
آفتاب نجیب صحرایم

پیش چشمان خیره‌ی مردم
صبح دلگیر روز یازدهم

دختران مرا کجا بردی؟
اختران مرا کجا بردی

ای مناجات خسته حرف بزن
ای نماز شکسته حرف بزن

با من از خارهای جاده بگو
از اسیریِ خانواده بگو

از کبودی و دست‌های عرب
از تماشای بی‌حیای عرب

راستی از سفر چه آوردی؟
غیر از این چند سر چه آوردی؟

آن پرت را بگو که پس دادند؟
معجرت را بگو که پس دادند؟

آن شبی که کنارتان بودم
میهمان بهارتان بودم

دخترم در خرابه‌ای که نخفت
درِ گوشم چه چیزها که نگفت

حال از این نگات می‌پرسم
از همین چشم‌هات می‌پرسم

ای وقار شکسته‌ی عباس
اقتدار شکسته‌ی عباس

سر بازار ازدحام چه بود؟
ماجرای کنیز و شام چه بود؟

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۳:۵۸
هم قافیه با باران

نشسته ام به مزارت نه بر مزار خودم
سیاه پوشِ تو ام نه که سوگوار خودم

تو زیرِ خاکی و من خاک بر سرم ریزم
که سینه چاکی و من خاک بر سرم ریزم

نمی‌شناسی ام اما زِ بس که مجروحم
زِ بَس که پیر شده چهره‌ام زِ اندوهم

به خاکِ سرخِ تو ای تشنه آب می‌ریزم
گُلی نمانده برایت گلاب می‌ریزم

بگو چگونه دلت آمد از بَرَم بروی
به رویِ نیزه ولی در برابرم بروی

ببین که بعدِ تو غمگین ترین صدا شده‌ام
شکسته ام زِ کمر دست بر عصا شده‌ام

چهل شب است که از دردِ پا نمیخوابم
پُر از جراحتم و غرقِ ردِ پا شده ام

چهل شب است که دائم زِ لای لایِ رباب
کنارِ نیزه‌ی اصغر پُر از عزا شده‌ام
 
چهل شب است که با چادری که خاکی بود
حجابِ دخترت از چشمِ بی‌حیا شده‌ام

چهل شب است که مهمانِ شامیان بودم
چهل شب است که مهمان خنده‌ها شده‌ام

حکایت من و کعبِ نِی از تنم پیداست
ببین شبیهِ تو ام مثلِ بوریا شده‌ام

رسیدم از سفری که غمِ تو را خواندم
برای زخم علمدار روضه‌ها خواندم

به روی نیزه مده دستِ باد گیسو را
بدین بهانه مپوشان شکاف اَبرو را
 
بگو به نیزه‌ی عباس خَم شود اینجا
که دشمنت نزند دختران کم رو را

نشسته خاک اگر چه به روی مژگانت
هنوز خیره کند چشم‌های آهو را

کنار ناقه‌ی عریان و جمعِ نامحرم
بگو دوباره بگیرد رکابِ بانو را

زِ تکه روسریِ دختران تو دیدم
گره زدند به سر نیزه‌ای سرِ او را

تو دستِ بادی و زنجیر‌ها نمی‌خواهند
که بوسه‌ای بزنم آن دو چشمِ جادو را
 
تو دست بادی و این سنگ های بی احساس
نمی کنند مراعات چشم کم سو را

هنوز لخته‌یِ خون می‌چکد زِ گیسویش
اگر چه حرمله بسته شکافِ اَبرو را

شکسته‌تر زِ همیشه کنارت آمده ام
برای دیدنِ سنگِ مزارت آمده ام

مرا ببخش که بی غنچه‌ات سفر کردم
که یاس بُرده‌ام اما بنفشه آوردم

پس از تو چشمِ کبودم پِیِ سرت می‌گشت
پس از تو غم همه‌جا گِردِ خواهرت می‌گشت

چه خوب شد پِیِ ما باز حرمله نیامده است
وگرنه باز به دنبالِ اصغرت می‌گشت

چه خوب شد که نیامد وگرنه نیزه‌ی او
به سینه‌ی تو پِیِ طفلِ پَرپَرَت می‌گشت

حسین صیامی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۲:۵۸
هم قافیه با باران

حسین

نام دیگر حق است

و چقدر آل زیاد

زیادند!

طاهره صفار زاده

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۱:۵۸
هم قافیه با باران

قسمت این بود بال و پر نزنی
مرد بیمارِ خیمه ها باشی
حکمت این بود رویِ نی نروی
راوی رنج نینوا باشی

چقدر گریه کردی آقاجان!
مژه هایت به زحمت افتادند
قمری قطعه قطعه را دیدی!
ناله هایت به لکنت افتادند

سر بریدند پیش چشمانت
دشتی از لاله و اقاقی را
پس گرفتید از یزید آخر
علم با شکوه ساقی را؟؟؟

کربلا خاطرات تلخی داشت
ساربان را نمی بری از یاد
تا قیام قیامت آقاجان
خیزران را نمی بری از یاد

خونِ این باغ، گردنِ پاییز
یاس همرنگ ارغوان می شد
چه خبر بود دور طشت طلا ؟
عمه ات داشت نصفه جان می شد

جمل شام پیش رویت بود
خطبه ات، تیغ ذوالفقارت بود
«السلام علیک یا عطشان»
ذکر لبهای روزه دارت بود

خون خورشید در رگت جاری
از بنی هاشمی، یلی هستی
دستهای تو را بهم بستند
هر چه باشد تو هم علی هستی

کاش می مُردم و نمی خواندم
سرِ بازارها تو را بردند
نیزه داران عبایِ دوشت را
جایِ سوغات کربلا بردند

وحید قاسمی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۸
هم قافیه با باران

نرم‌نرمک گذشتم از سالن
خسته و بی‌صدا و دردآلود
پشت سر، خاطرات شیرینم
روبه‌رویم کلاس اوّل بود

روبه‌رویم هنوز هم یک مرد
با نگاهی خشن قدم می‌زد
دردهای امین و اکرم بود
آن‌چه شعر مرا رقم می‌زد

یاد آن روزهای خوب به خیر
سادگی برگ و ریشه‌ی ما بود
کاش آقای حافظی می‌مُرد
این دعای همیشه‌ی ما بود!

گوش‌هایم هنوز می‌شنوند
حرف‌های امین و اکرم را
آری انگار خوب می‌فهمم
معنی آن خطوط مبهم را

این که اکرم کتاب می‌خواند
تا بگوید که خواب، شیرین است
وَ امین کار می‌کند تا شب
تا بفهمد که زندگی این است

سال‌ها بعد، حافظی هم مُرد
مادر آن‌روز آش خوبی پخت
اکرم -امّا- هنوز می‌خندید
مرد نانوا لواش خوبی پخت

بعدِ آن‌روزها گره زده است
دستِ نامرد، بند کفشم را
کاش مادر دوباره می‌آمد
باز می‌کرد بند کفشم را

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

زیور و زر داشت، اما غیر ویرانی نبود
لایق روح بلندت کاخ ساسانی نبود

گرچه بعضی ها بر آن نام اسارت می نهند
غیر آزادی، خودت هم خوب می دانی، نبود

آشنا پیشانی ات با سجده ی توحید شد
چون که پیشانی نوشتت نامسلمانی نبود

تا بساط غیر "او" از سینه ات بیرون شود
هیچ چیزی در دلت جز عشق زندانی نبود

جز به درگاه خدا سر خم نکردی هیچ جا
جز به هنگام دعا چشم تو بارانی نبود

اینکه با خون خدا در یک بدن جاری شود
بی تو حتی در خیال خون ایرانی نبود

عشق مادرزاد را شاید اگر با خود نداشت
سجده ی سجادت این اندازه طولانی نبود

مرگ پیش اهل حق سهل است، اما از حسین-
شک ندارم دل بریدن کار آسانی نبود

سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۸
هم قافیه با باران

بگو با ساربان از نیمه‌های راه برگردد
که نیّت کرده زندانی به سوی چاه برگردد

دلم را بیمی از پایین‌نشینی نیست! می‌دانم
به چاه افتاده روزی می‌رسد با جاه برگردد

مرا بس بود زخم نابرادرهای کنعانی
مکن کاری که از یوسف نگاه شاه برگردد

دلم هرچند با رفتن موافق نیست خواهم رفت
نمی‌خواهم اگر برگشت با اکراه برگردد

بعید است این که در این روزهای سرد بی‌مِهری
نگاه ماهی دریا به سمت ماه برگردد

صدای مرگ دارد خنده‌‌ی طوفانی دریا
بگو با ناخدا امشب به لنگرگاه برگردد

سعید ایران نژاد

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران
خیال کن که پر از زخم، پیکرت باشد
شکسته در غل و زنجیرها پرت باشد

خیال کن هدف سنگ‌های کوفه و شام
به روی نیزه سر دو برادرت باشد

فقط تو باشی و هشتاد و چار ناموست
و جمله‌های "حواست به معجرت باشد"

خیال کن حرمت بی‌پناه مانده و بعد
به روی نی سر سردار لشگرت باشد

کنار عمه‌ی سادات، یک‌طرف شمر و
سنان و حرمله هم، سمت دیگرت باشد

خیال کن که علی باشی و به مثل علی
دو دست بسته کماکان مقدرت باشد

خیال کن همه‌اینها که گفته‌ام هستند
علاوه بر همه توهین به مادرت باشد

یزید باشد و بزم شراب باشد و وای
به تشت زر سر بابا برابرت باشد

و بدتر از همه اینکه میان بزم شراب
نگاه باشد و باشیّ و خواهرت باشد

و باز از همه بدتر که مدت سی‌سال
تمام آن جلوی دیده‌ی ترت باشد

به اشک حضرت سجاد می‌خورم سوگند
که دیده هر چه که گفتیم، باورت باشد

مهدی مقیمی
۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران

گیرم حسین سبط رسول خدا نبود
گیرم که نور دیده ی خیرالنساء نبود

گیرم یکی ز زمره ی اسلام بود و بس
از مسلم این ستم به مسلمان روا نبود!

گیرم نبود سینه ی او مخزن علوم
آخر ز مِهر، بوسه گهِ مصطفی نبود؟! 

گیرم که خونِ حلق شریفش مباح بود
شرط بریدن سر کس از قفا نبود

گیرم نبود عترت او عترت رسول
گیرم حریم او حرم کبریا نبود 

آتش به آشیانه ی مرغی نمیزنند
گیرم که خیمه؛ خیمه ی آل عبا نبود!

وصال شیرازی

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۰:۵۸
هم قافیه با باران
بارد چه؟ خون! که؟ دیده! چسان؟ روز و شب! چرا؟
از غم! کدام غم؟ غم سلطان اولیا

نامش که بد؟ حسین! ز نژاد که‌؟ از علی
مامش که بود؟ ‌فاطمه‌ جدش که‌؟ ‌مصطفی!

چون شد؟ شهید شد! به کجا؟ ‌دشت ماریه
کی‌؟ عاشر محرم، پنهان‌؟ نه برملا

شب کشته شد؟ ‌نه ‌روز چه هنگام‌؟ ‌وقت ظهر
شد از گلو بریده سرش؟ نی نی از قفا

سیراب کشته شد؟ ‌نه! کس آبش ‌نداد؟ داد!
که شمر از چه چشمه‌؟ ز سرچشمهٔ فنا

مظلوم شد شهید؟ بلی جرم داشت؟‌ نه
کارش چه بد؟ هدایت‌، یارش‌ که بد؟ خدا

این ظلم را که کرد؟ یزید! این یزید کیست‌؟
زاولاد هند ، از چه کس‌؟ از نطفهٔ زنا!

خود کرد این عمل‌؟ نه! فرستاد نامه‌ای
نزد که‌؟ نزد زادهٔ مرجانهٔ دغا

ابن زیاد زادهٔ مرجانه بد؟ نعم!
از گفتهٔ یزید تخلف نکرد؟ لا

این نابکار کشت حسین را به دست خویش‌؟
نه او روانه کرد سپه سوی کربلا

میر سپه که بد؟عمرسعد! او برید؟
حلق عزیز فاطمه نه شمر بی‌حیا

خنجر برید حنجر او را نکرد شرم
کرد از چه پس برید؟ نپذرفت ازو قضا

بهر چه‌؟ بهر آن که شود خلق را شفیع
شرط شفاعتش چه بود؟ نوحه و بکا!

کس کشته شد هم از پسرانش‌؟ بلی دو تن
دیگر که نه برادر دیگر که اقربا

دیگر پسر نداشت‌؟ چرا داشت آن که بود
سجاد چون بد او به غم و رنج مبتلا

ماند او به کربلای پدر؟ نی !به شام رفت
با عز و احتشام‌؟ نه ! با ذلت و عنا

تنها؟ نه ! با زنان حرم؛ نامشان چه بود؟
زینب سکینه فاطمه کلثوم بینوا

بر تن لباس داشت‌؟ بلی! گرد رهگذار
بر سر عمامه داشت‌؟ بلی !چوب اشقیا

بیمار بد؟ بلی چه دوا داشت‌؟ اشک چشم
بعد از دوا غذاش چه بد؟ خون دل غذا

کس بود همرهش‌؟ بلی اطفال بی‌پدر
دیگر که بود؟ تب !که نمی گشت ازو جدا

از زینب و زنان چه به جا مانده بد؟ دو چیز
طوق ستم به گردن و خلخال غم به پا

گبر این ستم کند؟ نه! یهود و مجوس؟ نه!
هندو؟ نه! بت‌پرست؟ نه! فریاد ازین جفا

قاآنی است قایل این شعرها بلی
خواهد چه؟ رحمت! ‌ازکه‌؟ ز حق! کی؟ صف جزا!

قاآنی
۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۹:۵۸
هم قافیه با باران

سنگ نگین اگر بتراشم برای تو
باید که از جگر بتراشم برای تو

طوف سرت به شیوه ی حجاج جایز است
پس واجب است سر بتراشم برای تو

اکنون که در ملائکه کس فُطرُست نشد
من حاضرم که پر بتراشم برای تو

باشد که من به سوی تو آزاد رو کنم
از چوب سرو در بتراشم برای تو

از اصفهان ضریح برایت بیاورم
یک گنبد از هنر بتراشم برای تو

صد فرش دستباف برایت بگسترم
گلهای سرخ و تر بتراشم برای تو

بر مرقد تو لاله ی عباسی آورم
فانوسی از قمر بتراشم برای تو

از والدین ، خادم درگه بسازمت
قربانی از پسر بتراشم برای تو

چون محتشم که شعر برای حسین گفت
من شعر بر حجر بتراشم برای تو

ای کشته ی محبت تو حضرت حسین
پیداست در جلال تو کیفیت حسین

کس ناز چشمهات چو زینب نمیکشد
درد شبانه ات به جز شب نمیکشد

فرصت نشد شرار جگر تا جبین رسد
بیماری سریع تو بر لب نمیکشد

روزی کشید ناز و دگر روز ، جانماز
ناز تو را مدینه مرتب نمیکشد

هر چند رنگ خون شده آن کام نازنین
کس چوبدست خویش بر آن لب نمیکشد

زهری که خورده ای چو به خورشید اثر کند
کارش ز صبح تا به سر شب نمیکشد

محمد سهرابی

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۸:۵۸
هم قافیه با باران

مثل من هیچکس در این عالم، وسط شعله ها امام نشد
در شروع امامتش چون من، اینقدر دورش ازدحام نشد

لشکری از مغیره می‌آمد، خیمه‌ غارت شد و در آتش ‌سوخت
غیر زهرا به هیچ معصومی، اینقدر گرم احترام نشد

روضه از این شدیدتر هم هست؟! لحظه‌ای که حسین یاری خواست
و علی بود اسم من اما؛ خواستم پا شوم ز جام... نشد

به لب تشنه علی اصغر، به لب تیز ذوالفقار قسم
تا به امروز هیچ شمشیری، اینقدر تشنه در نیام نشد

رفتن شاهزاده‌ای چون من، به اسیری به یک طرف اما
در سفر این قدر غل و زنجیر، گردن بنده و غلام نشد

آهِ زینب و صیحه‌ی شلاق، تا شنیدم... از اسب با زنجیر
خویش را بر زمین زدم اما، باز هم آن صدا تمام نشد

آه زینب کجا و بزم یزید؟! او کجا و جواب ابن زیاد
باز هم صد هزار مرتبه شکر، اینکه با شمر همکلام نشد

این چهل سال گریه ام شاید، از همان روز اربعین باشد
هر قدر عمه سعی کرد صبور؛ به حسینش کند سلام نشد

دیدم از زیر چادرش زینب، گفت طوری که نشنود عباس
رنجها دیده‌ام حسین! اما، هیچ جایی شبیه شام نشد

من سجاد اینقدر خواندم، در مدینه نماز و هیچکدام
آخرش مثل آن نمازی که، عمه‌ام خواند بی قیام نشد....

قاسم صرافان

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۷:۵۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران