هم‌قافیه با باران

دعا نمیکنم این روزها مرادی نیست
تو را به مهر و محبت که اعتقادی نیست!

ببخش اگر که به تو خیره میشوم گاهی…
خیال کرده ام این حاجت زیادی نیست!

قبول کن به خدا بخت هم رقیب من است
شبی که موی تو آشفته است، بادی نیست!

سکوت کردی و دیدی چه زخم‌ها خوردم
سکوت معنی‌اش این است: انتقادی نیست!

تو شاهزاده ی مغرور قصه ای؛ جز من
دوای بی کسی ات دست شهرزادی نیست!

به سیل گریه قسم، آبروی من رفته‌ست
از این به بعد به چشمانم اعتمادی نیست

حسین دهلوی

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۵:۰۷
هم قافیه با باران

تیره بختم من و کس نیست به بدنامی من
با تو خوابی ست گران نیک سرانجامی من

کنج اندوه به صد ملک سلیمان ندهم
طعنه بر کامروایی زده ناکامی من

کارم از دردکشی ها به کجاها نکشید!
باده نایاب شد از فرط می آشامی من

طاعتم راه به جایی نبرد هرگز و هیچ
همت پیر مغان است همی حامی من

آتش شوق برافروخته در کوره ی عشق
تا شود پختگی و سوختگی خامی من

سید محمد تولیت

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۴:۰۷
هم قافیه با باران

آیینه ها یک بار دیگر باز
مارا کنار هم  نشان دادند
تصویر در تصویر در تصویر
تصویر مان را روح و جان دادند

یک دست در آن سوی آیینه
آرام موهای مرا می بافت
آیینه ها آهسته،آهسته
تصویر هامان را تکان دادند

آهسته  بر لبهایمان آمد
حسی شبیه اولین لبخند
تکثیر شد لبخند  در لبخند
عاشق شدن را یادمان دادند

در چشمهای  آشنای  تو
تصویر  چشمان غریبم بود
آیینه های روبروی هم
آیینه ای از این به آن دادند

آن قدر عاشق می شدیم آن روز
که در تمام عمرمان هرگز...
تا مردمان شهر آیینه
مارا نشان آسمان  دادند

از گوشه ای از آسمان سنگی
افتاد بر آیینه ها،بر ما
تصویر در تصویر  می مردیم
آیینه  در آیینه  جان دادند

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۳:۰۷
هم قافیه با باران

ماه من گفتم که با من مهربان باشد، نبود
مرهم جان من آزرده جان باشد، نبود

از میان بی موجبی خنجر به خون من کشید
اینکه اندک گفتگویی در میان باشد، نبود

بر دلم سد کوه غم از سرگرانیهای او
بود اما اینکه بر خاطر گران باشد، نبود

خاطر هرکس از و می‌شد، به نوعی شادمان
شادمان گشتم که با من همچنان باشد، نبود

وحشی از بی لطفی او سد شکایت داشتیم
پیش او گفتم که یارای زبان باشد، نبود

وحشی بافقی

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۲:۰۷
هم قافیه با باران

چه قدر منتظرت بودم
چه قدر منتظرم بودی
همیشه در دل من هستی
همیشه تاج سرم بودی

سفر مرا به خودم آورد
سفر مرا به خودم کوچاند
به هر کجا که نظر کردم
تو پیش چشم ترم بودی

چه چیزها که نمی دیدم
چه حرفها که نمی گفتم
چه قدر بغض که می خوردی
چرا که بال و پرم بودی

نه این سفر سفر من نیست
به دوری از تو نمی ارزد
به سمت چشم تو برگشتم
تو مقصد سفرم بودی

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۲:۰۲
هم قافیه با باران

چشمان غزل خیز تو را دیدم و حالا...
چندین غزل ناب از آن چیدم و حالا...

حالا منم و شاعری آن دو حکایت
آن قصه که در خواب نمی دیدم و حالا...

جاری شد و از وادی جانم گذری کرد
از چشمه ی چشمان تو نوشیدم و حالا...

پیوسته فروریختم از خیره نشستن
با هر تپش پلک تو لرزیدم و حالا...

جریان نگاهم شده آونگ دو چشمت
رقصیدم و رقصیدم و رقصیدم و حالا...

سید محمد تولیت

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۱:۰۷
هم قافیه با باران

زل می زنم به تو... و نگاهت برای من
دیگر فرارسیده زمان فنای من

از عشق و از جنون هیجانم گذشته است
آخر به ناکجا بکشد ماجرای من

حتی غریب هر دو جهان هم شوم خوشم
وقتی که تا همیشه تویی آشنای من

در کوچه باغ خاطره ها پرسه می زنیم
من پای به پای تو... و تو هم پا به پای من

با چشم لرزه های تو طبعم شکفته شد
محصول خیرگی ست غزل غمزه های من

سید محمد تولیت

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران

زمانه جان به لبانم رساند ای ساقی!
خمار داد و نشاطم ستاند ای ساقی!

ببین که دهر سیه کاسه در زمان فراق
چه زهرها به مذاقم چشاند ای ساقی!

چراغ جام برافروز از فروغ شراب
که غم به خاک سیاهم نشاند ای ساقی!

به یاد لعل لبانت دو چشم سرخ و ترم
بسا که خون دلم را فشاند ای ساقی!

هزار درد عیان و هزار تیغ کمان
کشید چشمم و چشمت کشاند ای ساقی!

سید محمد تولیت

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۳
هم قافیه با باران

آسمان دلگیر بود اینجا، زمینش خسته بود
قرنها بال کبوتر، پای آهو بسته بود

سرزمین عشق بود اما سلیمانی نداشت
ملک عاشق ها هزاران سال سلطانی نداشت

تا نوشت آیات هجرت را برایش سرنوشت
آمد و خاک خراسان قسمتی شد از بهشت

بعد از آن هر قلب غمگین، کنج گوهرشاد بود
قبله‌ی دلهای خسته، پنجره فولاد بود

چشم وا کن کور مادر زاد! گنبد را ببین
نور صحن عالم آل محمد(ص) را ببین

چشم وا کن پاره‌ای‌ از پیکر پیغمبر است
یا علی گویان بیا! همنام جدش حیدر است

گوش کن اینجا دل هر سنگ می‌گوید رضا
سینه‌ی نقاره با آهنگ می‌گوید رضا

عشق می‌گوید رضا و نور می‌گوید رضا
مشهد از نزدیک و قم از دور می‌گوید رضا

آب سقاخانه‌ی تو، خونِ غیرت می‌شود
آهوی تو، شیر میدان شهادت می‌شود

آمدیم این بار از دست تو، ای مولای عشق!
مثل یارانت بگیریم اذن میدان دمشق

ای شهید عشق! لب تر کن، تو از روی کَرَم
نام ما را هم ببر، بین شهیدان حرم

قاسم صرافان

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۲۲:۰۳
هم قافیه با باران

دم به دم تا همیشه قلب پدر
با نفس های تو هم آهنگ است
روز و شب قاصدک خبر می داد
دل بابا برای تو تنگ است

تو تمام وجود بابایی
او ولی از وجود خود دور است
بی تو هر لحظه قطره در قطره
اشک او دانه های انگور است

چه فراقی خدا! که از وصفش
دل واژه، دل قلم خون شد
لحظه لحظه نفس نفس بی تو
دم او زهر و بازدم خون شد

می نویسم ولی نمی دانم
پای این روضه تا کجا بکشد
می نویسم ولی خدا نکند
پدرت روی سر عبا بکشد

مو به مو مثل شام گیسویت
چلهء تاک هم پریشان است
اشک تو روی جسم او یعنی
غسل باران به دست باران است

پیکرش غرق گل شد اما باز
گریه کردی دلت کجاها رفت
لحظه ای چشم بستی و دیدی
تیغ و شمشیر و نیزه بالا رفت

روضه خوان پدر شدی آن دم
یک طرف قلب خیمه ها می سوخت
آن طرف روی نیزه ها دیدی
سر خورشیدِ کربلا می سوخت

بی گمان موقع کفن کردن
بین دستان تو کفن لرزید
چه کشیده ست آن امامی که
عشق را بین بوریا پیچید

سید حمیدرضا برقعی

۱ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۲۱:۰۳
هم قافیه با باران

از خلوت شهود به جلوت رسیده ام
از کثرت وجود به وحدت رسیده ام

خود را شکسته ام به تماشا نشسته ام
از هیبت نگاه به حیرت رسیده ام

از شوره زار محنت هستی گذشته ام
اکنون به تازگی به طراوت رسیده ام

در راه عاشقی به جهان پا نهاده ام
در راه عاشقی به شهادت رسیده ام

در لحظه های روشن دیدار و خیرگی
مبهوت مانده ام، به دو چشمت رسیده ام

سید محمد تولیت

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۳
هم قافیه با باران

اگر یک صندلی در کوپۀ آخر نگه داری
قطاری را فقط یک ساعت دیگر نگه داری

اگر یک ساعت دیگر، کنار کوپه آخر
نگاه مهربانت را به سمت در نگه داری

اگر وقتی کبوتر ها به گنبد بال می سایند
برای بال پروازم فقط یک پر نگه داری

دلم می سوزد و می سازد از خون جگر بالی
اگر تو آتشم را زیر خاکستر نگه داری

اگر شعری برایت باشم و شعر جدیدم را
بخوانم،بشنوی،در گوشه دفتر نگه داری

اگر نام مرا در بین مشتاقان دیدارت
به عنوان کنیز حضرت مادر نگه داری

اگر قسمت شود پای پیاده می رسم،باشد
مرا وقت شفاعت در صف محشر نگه داری

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۹:۰۳
هم قافیه با باران

مسافر است و اگر چه شبانه می گذرد
خودت ببین که به این کوچه ها چه می گذرد

مسافر است و نماز شکسته اش حتی
شکسته شانه شب را چرا؟ چه می گذرد؟
 
سکوت می کند و در قنوت می گرید
در این دقایق دیر آشنا چه می گذرد؟
 
غریبه نیست خدا، خوب خوب می داند
در این زمانه چه دیده است، یا چه می گذرد
 
پدر که موسیِ این قوم بود را کشتند
حساب کن که دگر با رضا چه می گذرد
 
رضا به داده او داده است، شکی نیست
به دل، به داده او داده ها چه می گذرد؟!
 
سلام می کند از دور بر کبوتر توس
میان سجده او با خدا چه می گذرد
 
صدای گریه انگور می رسد از دور
مسافر صفر از این سرا چه می گذرد

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۸:۰۳
هم قافیه با باران

شوق وصال داری ازین شوکران بنوش
مثل پدر درست زمان اذان بنوش

یک جرعه سمت مسجد کوفه نگاه کن
یک جرعه هم به سمت گل بی نشان بنوش

وقتش رسیده تا جگرت خون به پا کند!
یک جرعه با نیابت لب تشنگان بنوش

وقتی کنار علقمه دیدی دو دست سرخ
با مشک تشنه اشک بریز و از آن بنوش!

از کربلا به شام ببر خون تازه را
این جرعه را کنار یتیمانمان بنوش!

یک جرعه را به خاک بریزان و سجده کن
در سجده از طراوت هفت آسمان بنوش

وقتی به چند جرعه آخر رسید شعر
آهسته...جرعه جرعه... شهادت بخوان،بنوش

آن جام را رها کن و این جام تازه را
از دستهای سبز امام زمان بنوش!
#
نوشیده ای و واعطشا گریه می کنی
گمنام در لباس عزا گریه می کنی
#
ماه از دل شکسته تو تا خبر گرفت
پشتش هلال تر شد و نام صفر گرفت

وقت سفر رسید و کسی آب هم نریخت
پشت کبوتری که غریبانه پر گرفت

تنها تر از بقیع به دورت طواف کرد
خاکی که اسمان تو او را به بر گرفت

زهر،از خجالت تو عرق کرد در سبو
جوشید و در دهان تو طعم شکر گرفت
 
از شش جهت نشانه گرفتند عشق را
تابوت تیر خورده دلش را سپر گرفت

خواهر چه قدر کرب و بلا پیش چشم داشت
وقتی سراغ داغ تو را از جگر گرفت!

این داغ سالهاست درین خاک مانده است
این شعله بارهاست که در خشک و تر گرفت

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۷:۰۲
هم قافیه با باران

هرگز به من نمی خورد این اتهامها
بی شک به دست باد شکستند جامها

وقتی که یک ستاره ندارم چه فایده
هرشب بجای ماه بیاید به بامها

قلب به خون تپیده ما را حلال کرد
می خواست اجتناب کند از حرامها

شعرم حرام شد که به پای تو ریختم
مانده است ننگ عشق برایم به نامها

این قهوه های تلخ کسی را نمی کشند
از بس که زهر ناب چشیدند کامها!

گفتند او هنوز به عشق (تو) مبتلاست!
اصلا به من نمی خورد این اتهامها!

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۶:۰۲
هم قافیه با باران

ای زخم! نایی نیست تا مرهم بسازم
تصمیم دارم بعد از این با غم بسازم

آیینه ام شاید که مجبورم همیشه
با عشوه های عالم و آدم بسازم

از پنجره، دنیا خودش را می رساند
هر قدر هم دیوار را محکم بسازم

آبستن غم های بی ریشه است این زن
این زن که می خواهم از او مریم بسازم

باید کمی هم مثل مردم شاد باشم
شاید برقصد زندگی کم کم به سازم

تنهایی و دیوانگی پایان کار است
دنیا و عقبا را اگر با هم بسازم

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۲
هم قافیه با باران

لبریزم از پژمردگی از زرد چون پاییز
از حیرت، از آشفتگی، از درد چون پاییز

می سوزم از داغ فراق مرگ، کاری کن
ای زندگی ای موسم خونسرد چون پاییز!

جوجه کلاغان هراسان مرا، دنیا
در دامن نارنجی اش پرورد چون پاییز

دلتنگ شب های بلندت می شوم ای غم!
هرجا که رفتی شب به شب برگرد چون پاییز

عمری به دل گفتم چرا غمگین؟ چرا خونین؟
آرام نجوا کرد نجوا کرد:چون پاییز...

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۴:۰۲
هم قافیه با باران

هر قدر که مى خواست گدا، شاه کرم داشت
آنقدر که پیش کرمش، خواسته کم داشت

در خانه ى او بود که در اوج غریبى
دل هاى غریبان جهان راه به هم داشت

دلخوش به نفس هاى مسیحایى او بود
شب هاى مدینه که فقط غربت و دم داشت

داغى شده بر سینه ى غم هاى وسیعش
یک کوچه باریک که بیش از همه غم داشت

راحت شد از اندوه جفاکارى یاران
اى کاش که یارى به وفادارى سم داشت

اى آینه ها! آینه ها! ذکر بگویید
اى کاش حرم داشت، حرم داشت، حرم داشت

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۳:۰۲
هم قافیه با باران
باران زد و باد آمد و شال و کلاهم رفت
آب دهانم خشک شد برق نگاهم رفت

حتی خودت هم مثل من باور نمی کردی
روزی به این آسانی از دست تو خواهم رفت

حیف تمام روزهای با تو سر کردن
که هرچه فرصت بود پای اشتباهم رفت

شوق تماشا ،عشق تو، آواز،عمر من
از چشم ،از دل، از گلو ،از دست با هم رفت

این روزها لالم که هرچه واژه سهم ام بود
همراه با تابوت شعر بی گناهم رفت

خیلی سرت را درد ... میدانم ،چه باید کرد؟
بگذار ساکم را ببندم بعد خواهم رفت

مهدى فرجى
۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۲:۰۱
هم قافیه با باران

تصور کن شب است و باز غم دارى
خیال راه رفتن در حرم دارى
براى اینکه با دل همقدم باشى
مى آیى تا اذان صبح آن شب در حرم باشى
تصور کن ببینى رفت و آمد نیست
دگر باب الجواد و صحن و گنبد نیست
دگر تعداد زائر بیش از حد نیست
ضریح نقره اى هم دور مرقد نیست
حرم را فرض کن بى صحن گوهرشاد یک لحظه
بدون آب سقاخانه و بى پنجره فولاد یک لحظه
تصور کن شبشتانى نمى بینى
رواق و صحن و ایوانى نمى بینى
کنار در شبیه قبل دربانى نمى بینى
حرم لبریز زائر نیست
مسافر یا مجاور نیست
دگر سینه زن و مداح و شاعر نیست
علم ممنوع
ورود دسته هم ممنوع
صداى نوحه و سینه زنى و ذکر و دم ممنوع
محرم پرچم مشکى زدن دور حرم ممنوع
نباید فاطمیه پیرهن مشکى تنت باشد
نباید شال ماتم گردنت باشد
نباید از در و دیوار صحبت کرد
نباید لحظه اى در مورد مسمار صحبت کرد
نباید از طناب دور گردن گفت
نباید از چهل تن گفت
نباید از زمین افتادن زن گفت
نباید از دو تا شش ماهه اینجا گفت
نباید از رباب و از دل زخمى زهرا گفت
نباید گفت میخ در همان تیر سه پر شد بعد
نباید گفت مادر در به در شد بعد
نباید گفت آبی خورد و شیرش بیشتر شد بعد
نباید جمله اى از کاروان و از ربابش گفت
نباید از نشستن زیر نور آفتابش گفت
نباید از مسیر شام و از بزم شرابش گفت...
تصور کن
مدینه در تمام سال این طوریست
به روى قبرهایش سایبان هم نیست
فقط یک گریه کن دارد که آن مهدیست!

على زمانیان

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۰:۵۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران