هم‌قافیه با باران

۳۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

علت بوسیدن اجبار, میدانی که چیست
تو،موافق نیستی...این کار,میدانی که چیست؟

این جنون هروقت میبینم تو را سرمیزند
بوسه میخواهد دلم اصرار, میدانی که چیست

مثل داروهای کم پیدا ,نبودت فاجعه ست!
من پر از درد توام ; بیمار میدانی که چیست

دستهایم رابگیر وچشمهایم را ببین !
لااقل یک مرتبه، یک بار, میدانی که چیست

بی جوابی،پاسخ دردآورچشمان توست!
ازسکوتت خسته ام! بیزار،میدانی که چیست

من فقط بوسیدمت, اینقدرنفرینم نکن
منطقی رفتارکن, رفتار,میدانی که چیست

آمرانه ،ظالمانه،جاهلانه ، هرچه هست !
دوستت دارم تو را; بسیار،میدانی که چیست

مجتبی سپید

۰ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۷:۰۶
هم قافیه با باران

برام آرامش محضی ، کنارت خستگی خوبه
نباشی ناخوشم با تو چقدر وابستگی خوبه

تموم دلخوشیم اینه ، که دلخواهت مهیا شه
همین که آخر حرفات ، بگی باشه؟، بگم باشه

میونم با همه خوبه ، تاوقتی با تو مانوسم
همیشه بعد دیدارت ؛ خدارو سفت می بوسم

چه خوبه گاهی ناغافل ، میای چشمامو می بندی
چه خوبه موقع رفتن،می ری،می خونی،می خندی

شعار دوری و دوستی دنیا ، از حسودیشه
آدم با دیدن عشقش ، تازه عاشق ترم میشه

 
مجتبی سپید

۱ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۶
هم قافیه با باران

همه ی زندگیمون درد، همه ی زندگیمون غم
جلوی آینه نشسته م، وسط فکرای درهم
واسه چی ادامه می دم؟ نمی دونم! یا نمی گم!
دیگه هیچ فرقی نداره، بغل تو با جهنم

جلوی آینه نشسته م، خوابم و بیدارم انگار
پشت سر کابوس رفتن، روبروم دیواره، دیوار
پشت سر حلقه ی آتیش، روبروم یه حلقه ی دار
غم اوّلین سلام و آخرین خدانگهدار

خسته ام یه تیکه سنگم، خالی ام یه تیکه چوبم
مث یه قایق متروک، توی دریای جنوبم
جلوی آینه نشسته م، به نبودن مشت می کوبم
دارم از توو پاره می شم، به همه می گم که خوبم!!

با تو سر تا پا گناهم، همه چی گندم و سیبه
هوا بدجور سرده انگار، دستای همه تو جیبه
باغمون گل داده امّا هر درختش یه صلیبه
ماهی ِ بیرون از آبم، حالم این روزا عجیبه

جلوی آینه نشسته م، بی سوالم! بی جوابم!
نه چشام وا می شه از اشک، نه می تونم که بخوابم
مث گنجشک توی طوفان، مث فریاد زیر آبم
مث آشفته ی موهات، مث چشم تو خرابم

داشت که انگاری می ترکید، درد دنیا توو سرم بود
منو توو هوا رها کرد، هر کسی بال و پرم بود
روزای بدم که رفتن، وقت روز بدترم بود
این شبانه، این ترانه... گریه های آخرم بود...

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۵:۰۶
هم قافیه با باران

"داغ" را شمع بر افروخته میداند و من
آنکه یک عمر دلش سوخته میداند و من

پاکدامانم و این را فقط آنکس که به لطف
وصله بر پیرهنم دوخته میداند و من

حال و روز من دلباخته ی غمزده را
آنکه جز "هیچ" نیندوخته میداند و من

خطر فتنه ی چشمان تو را آنکه به تو
اینچنین دلبری آموخته میداند و من

هرکه از داغ لبت سوخته با من طرف است
آنطرف هرکه لبش سوخته میداند و من

حسین زحمتکش

۰ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۶
هم قافیه با باران

با همان ترسی که وقتی دسته ای از سارها
ناگهان پر می کشند از گوشه ی دیوارها

با همان ترسی که وقتی بچه خرگوشی سپید
می گریزد از لب و دندان تیز مارها

با همان زخم و جراحت ها که شیر خسته ای
برتنش جا مانده است از صحنه ی پیکارها

می روم سر می گذارم بر کویر و کوه و دشت
می روم گم می شوم در دامن شنزارها...

آه دیدی خاطراتم را چطور از ریشه کند
دست و بازویی که پیشش مرده بودم بارها

کارو بارشعرش از اندوه من رونق گرفت
سکه ی نامش چه بالا رفت در بازارها

تک تک سلول هایم، هریک از رگ های من
مضطرب بودند در جریان آن دیدارها

می روی بعد از هزاران سال پیدا می شوی
با فسیل استخوان های زنی در غارها

شیرین خسروی

۰ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۳:۴۶
هم قافیه با باران
دوست دارم که بعد مدت ها،نت بخوانی و از بنان بزنی
با سه تارت مرا بشورانی،تا خود صبح شد خزان بزنی

رژ قرمز چقدر می آید ،به لب استکان و این چایی
استکان می شود پر از ماهی،به لبانش اگر دهان بزنی...

ذوقم این ست بعد از این دوری،کل امشب درباره بیداریم
من برایت غزل بخوانم و باز ،تو برایم دم از زبان بزنی

دوست داری فرانسه یادم هست،تلخ تلخ و بدون شیر و شکر
دوست داری گلم از این قهوه،استکان پشت استکان بزنی?

ژست نصرت گرفته ای بانو،می نشینی کنار سیگارت
می نویسی غزل غزل از درد،تا طعنه به شاعران بزنی

داری آماده میشوی بانو،این قرار سه شنبه ها بوده...
از حرم بی قرار گشتی ،سری هم به جمکران بزنی...

خسته ای از مسافرت بانو،بغض داری همیشه می دانم...
توی ایوان نشسته ای غمگین،تا نگاهی به آسمان بزنی....

محمد شریف
۰ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۳:۱۲
هم قافیه با باران
بین دیوار است و در، ماهی هلالی، رو به پهلو
نازنین از درد می‌پیچد به خود، پهلو به پهلو

مست و وحشی در هوا، چرخان و چرخان، تازیانه
خطّ سرخی می‌کشد، هوهو کش از بازو به پهلو

من خدای غیرتم، او دختر نور و نوازش
من کنارش باشم و افتاده باشد او به پهلو؟

می‌رسد با چادر دردی که پیچیده‌ست دورش
می‌رود هر بار دست خسته‌ی بانو به پهلو

درد پهلوی تو می‌دانم که می‌پیچد به جانم
سر به روی شانه‌ام می‌افتد و گیسو به پهلو

سارا حیدری
۰ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۱:۴۸
هم قافیه با باران

می گریزم از خودم چون موج و می کاهم عزیز
من به فرجام خودم از پیش آگاهم عزیز

بر جبینم می کشد در بوم خود چین روی چین
گاه گاهی این جنون  گاه و بی گاهم عزیز

بی تو در ذهنم تداعی می کنم این صحنه را
آتشی افتاده در انباری کاهم عزیز

روی ماه تو شبم را آفتابی می کند
ورنه آبی در ته تاریکی چاهم عزیز

می پرم با کودکان با نشاط کوچه باغ
تا رسد بر سیب شاخه دست کوتاهم عزیز

مثل یک پروانه از بس دور گل چرخیده ام
چشم بسته می توانم طی کنم راهم عزیز

با چه لحنی جا بیندازم برایت حرف خود
مدح چشمان تو بوده شعر دلخواهم عزیز


محمدعلی ساکی

۰ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۰:۰۶
هم قافیه با باران

چه می گویید؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است؟
کجا شهد است؟این اشک است.
اشک باغبان پیر رنجور است.
که شب ها راه پیموده
همه شب تا سحر بیدار بوده
تاکها را آب داده
پشت را چون چفته های مو دو تا کرده
دل هر دانه را از اشک چشمان نور بخشیده
تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده
چه می گویید؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است؟
کجا شهد است؟ این خون است
خون باغبان پیر رنجور است
چنین آسان مگیریدش!
چنین آسان منوشیدش
شما هم ای خریداران شعر من
اگر در دانه های نازک لفظم
و یا در خوشه های روشن شعرم
شراب و شهد می بینید، غیر از اشک و خونم نیست
کجا شهد است؟ این اشک است، این خون است
شرابش از کجا خواندند؛ این مستی نه آن مستی ست؛
شما از خون من مستید،
از خونی که می نوشید.
از خون دلم مستید!
مرا هر لفظ، فریادی ست کز دل می کشم بیرون
مرا هر شعر دریایی است،
دریایی است لبریز از شراب خون!
کجا شهد است این اشکی که در هر دانه ی لفظ است؟
کجا شهد است این خونی که در هر خوشه ی شعر است؟
چنین آسان میفشارید بر هر دانه لب ها را و بر هر خوشه دندان را
مرا این کاسه ی خون است...
مرا این ساغر اشک است...
چنین آسان مگیریدش
چنین آسان منوشیدش..

نادر نادرپور

۰ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۰۸:۳۲
هم قافیه با باران

یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست
یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست

در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن
یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست

من رفته از میانه و او در کنار من
با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست

جانا، ز آرزوی تو جانم به لب رسید
بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست

گر بوسه‌ای از آن لب شیرین طلب کنم
طیره مشو، که چشمهٔ حیوانم آرزوست

یک بار بوسه‌ای ز لب تو ربوده‌ام
یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست

ور لحظه‌ای به کوی تو ناگاه بگذرم
عیبم مکن، که روضهٔ رضوانم آرزوست

وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست
دایم نظارهٔ رخ خوبانم آرزوست

بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل
پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست

سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است
خوشتر ازین و آن چه بود؟ آنم آرزوست

ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست
در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست

درد دل عراقی و درمان من تویی
از درد بس ملولم و درمانم آرزوست

عراقی

۲ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۰۱:۳۰
هم قافیه با باران

ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا
از آسمان آمد ندا کای ماه رویان الصلا

ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان
بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما

آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین
ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ

ای هفت گردون مست تو ما مهره‌ای در دست تو
ای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا

ای مطرب شیرین نفس هر لحظه می‌جنبان جرس
ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما زن ای صبا

ای بانگ نای خوش سمر در بانگ تو طعم شکر
آید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی وفا

بار دگر آغاز کن آن پرده‌ها را ساز کن
بر جمله خوبان ناز کن ای آفتاب خوش لقا

خاموش کن پرده مدر سغراق خاموشان بخور
ستار شو ستار شو خو گیر از حلم خدا

مولوی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۷
هم قافیه با باران

چون جان تو می‌ستانی چون شکر است مردن
با تو ز جان شیرین شیرینتر است مردن

بردار این طبق را زیرا خلیل حق را
باغ است و آب حیوان گر آذر است مردن

این سر نشان مردن و آن سر نشان زادن
زان سرکشی نمیرد نی زین مراست مردن

بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو
مگریز اگر چه حالی شور و شر است مردن

والله به ذات پاکش نه چرخ گشت خاکش
با قند وصل همچون حلواگر است مردن

از جان چرا گریزیم جان است جان سپردن
وز کان چرا گریزیم کان زر است مردن

چون زین قفس برستی در گلشن است مسکن
چون این صدف شکستی چون گوهر است مردن

چون حق تو را بخواند سوی خودت کشاند
چون جنت است رفتن چون کوثر است مردن

مرگ آینه‌ست و حسنت در آینه درآمد
آیینه بربگوید خوش منظر است مردن

گر مؤمنی و شیرین هم مؤمن است مرگت
ور کافری و تلخی هم کافر است مردن

گر یوسفی و خوبی آیینه‌ات چنان است
ور نی در آن نمایش هم مضطر است مردن

خامش که خوش زبانی چون خضر جاودانی
کز آب زندگانی کور و کر است مردن

مولوی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران
لحظه ای صبر بمان کاسه ی آب آرم و بس
شاید این بار به هجران تو تاب آرم و بس

آب را پشت سرت ریزم وبالای سرت
حافظ عشق به دیوان و کتاب آرم و بس

 باید از دفتر زهاد به اذکار و دعا
هرجه بدخواه من وتوست بخواب آرم وبس

ترسم این است که برباد شود خاطره ام
وقت رفتن گوهر اشک به قاب آرم و بس

ای که بارانی و با بغض زما می گذری
حیف و صدحیف لبی سوی شراب آرم وبس

لحظه ای صبربمان تا که زجام نگهت
جرعه ای ناب به میخانه شراب آرم و بس

 آخر این رسم وفا نیست که دریایی و من
همچو مرداب به سر موج حباب آرم و بس

 می روی عهد همان است که در نیمه ی ماه
چون بتابی پی دیدار شتاب آرم وبس

مرتضی برخورداری
۰ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۴
هم قافیه با باران
طاق کسری به حرف آمد و گفت: آمدی عرش را تکان بدهی
شب‌شبیه تراوش مهتاب، راه و بی‌راهه را نشان بدهی

بعد عمری دو پلک پنجره را، رو به سمت بهار باز کنی
مهر خاموش هر چه آتش را، دست لرزان موبدان بدهی

عشق را زنده‌زنده می‌بردند، که به خاک سیاه بنشانند
آمدی تا در آن جهالت محض، زندگی را به دختران بدهی

چه کسی حدس می‌زد آن که شبی، آیه‌آیه سحر نزول کند؟
واکنی چشم بسته‌ی دل را، آن چه نادیدنی است، آن بدهی

سنگ، انگار واژه‌ای مأنوس، با نگاه غریب آینه بود
و تو می‌خواستی به آینه‌ای، که هویّت نداشت، جان بدهی

تا کبوتر، کبوتری نکند، آسمان ابری است، آبی نیست
آمدی بشکنی قفس‌ها را، شوق پرواز و آسمان بدهی

با تمام وجود در محراب، عشق و احساس را اقامه کنی
به بلال سیاه گلدسته، دسته‌دسته گل اذان بدهی

دست پیغمبر خدا، شاعر! یار و همراه تو ولی حیف است
که بدانیّ و دست قافیه‌ها، کلماتی که شایگان بدهی

سیّده صدّیقه عظیمی‌نیا
۰ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران

مثل هر شب ، هوس عشق خودت زد به سرم
چند ساعت شده از زندگی‌ام بی خبرم

این همه فاصله ، ده جاده و صد ریل قطار
بال پرواز دلم کو ، که به سویت بپرم؟

از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من
بین این قافیه‌ها گم شده و در‌به‌درم

 تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر
این همه فاصله کوتاه شود در نظرم

بسته بسته "کدوئین" خوردم و عاقل نشدم !
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم !

بی تو دنیا به دَرَک ! بی تو جهنّم به دَرَک !
کفر مطلق شده ام، دایره‌ای بی‌وترم

من خدای غزل ناب نگاهت شده‌ام
از رگ گردن تـــو ، من به تو نزدیکترم

امید صباغ نو

۰ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۵
هم قافیه با باران

این آفتاب مشرقی بی‌کسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را

«لاتقربوا الصّلاة» مخوان، بر همش مزن
این سکر اگر به هم زده نظم صفوف را

نقّاره‌ها به رقص کشند اهل زهد را
شاعر کند خیال تو هر فیلسوف را

می‌ترسم از صفای حرم با خبر شود
حاجیّ و نیمه‌کاره گذارد وقوف را

این واژه‌ها کمند برای سرودنت
باید خودم دوباره بچینم، حروف را

روح‌القدس! بیا نفسی شاعری کنیم
خورشید چشم‌های امام رئوف را

محمدمهدی سیار

۱ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

نخفته ایم که شب بگذرد ، سحر بزند
که آفتاب چو ققنوس ، بال و پر بزند

نخفته ایم که تا صبح شاعرانه ی ما
ز ره رسیده و همراه عشق ، در بزند

نسیم ، بوی تو را می برد به همره خود
که با غرور ، به گل های باغ سر بزند

شب از تب تو و من سوخت ، وصلمان آبی
مگر بر آتشِ تن های شعله ور بزند

تمام روز که دور از توام چه خواهم کرد
هوای بستر و بالینم ار ، به سر بزند ؟

چو در کنار منی کفر نعمت است ای دوست
دو دیده ام مژه بر هم ، دمی اگر بزند!

بپوش پنجره را ، ای برهنه ! می ترسم
که چشم شور ستاره ، تو را ، نظر بزند!

غزل برای لبت عاشقانه تر گفتم
که بوسه بر دهنم عاشقانه تر بزند

#حسین_منزوی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۱۳:۴۷
هم قافیه با باران

با آمدنت، کمی به‌روزم کردی
تابیدی و ماه شب‌فروزم کردی

هم سوخت دلم ز رفتنت، هم پدرم
با رفتن خود، دوگانه‌سوزم کردی

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۱۲:۵۷
هم قافیه با باران

پری نبوده‌ام از قصّه‌ها مرا ببرند
پرنده نیستم از گوشه‌ی قفس بخرند

زنم، حقیقت تلخی پر از پریشانی
پر از زنان پشیمان که تلخ و دربه‌درند

چرا به شاخه‌ی خشک تو تکیه می‌دادم؟
به دست‌هات که امروز دسته‌ی تبرند

بگو به چلچله‌های چکیده بر بامت
زنانِ کوچک من از شما پرنده‌ترند

بهار، فصل پرنده است، فصل زن بودن
زنانِ کوچک من گرچه سربریده پرند،

در ارتفاع کم عشق تو نمی‌مانند
از آشیانه‌ی بی‌تکیه‌گاه می‌گذرند

به خواهران غریبم که هر کجای زمین
اسیر تلخی این روزگار بی‌پدرند،

بهار تازه! بگو سقف عشق، کوتاه است
بلندتر بنشینند، دورتر بپرند

مژگان عباسلو

۰ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۱۱:۴۷
هم قافیه با باران

ای آینه‌گردان نگاه تو، سحرگاه!
با صبح تو همسایه و با ماه تو همراه

هر چند لب از لب نگشایی به کلامی   
آغاز نگاه تو چه زیبا و چه دلخواه

در حنجره‌ی‌ سهره و در نای قناری
انگار صدای تو نشسته ا‌‌ست، سر راه

هر چند فرو بست دهان، شهر از آواز   
آوازه درانداخت، نگاهت به سحرگاه

من تشنه‌ی آن آب که راز تو شنیده ا‌ست
آن آب، نه هر آبی و آن چاه، نه هر چاه

از خاک تو، ای کاش! نسیمی به تبرّک
آید به سراغ دل کم‌حوصله، گه‌گاه

خواهند مدد از تو که خیبرشکنی تو
آن در نه مگر کنده شد از قوّتِ الله؟

نام تو بلند است، همان گونه که قَدرت
ماییم و همین زمزمه‌ی ساده و کوتاه

محمدجواب محبت

۱ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۱۰:۵۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران