هم‌قافیه با باران

۲۴۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

با دل شکسته رفتم، رو به مشرق تبسم

ناگهان رسیدم اینجا، صبحتان به‌خیر مردم!

دیشب از شما چه پنهان سر زدم به کوی مستان

گفتم السلام یا می، ‏‏گفتم السلام یا خُم

ساقی قدح به دستان، خنده زد به روی مستان

یعنی اجر می‏‏پرستان، پیش ما نمی‌شود گم

عاشق و درازدستی، مستی و سیاه‌مستی

آدم و دوباره عصیان، آدم و دوباره گندم...!

عقل، هیزم است، هیزم؛ عشق، آتش؛ است آتش

آتش آورید، آتش؛ هیزم آورید، هیزم


علیرضا قزوه

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۲۷
هم قافیه با باران

سری جز که سر بار پیکر ندارم

فرازی ز خجلت فراتر ندارم

شدم آب، چون شمع و در خود فسردم

که تصویر صبحی به منظر ندارم

ز باطل تک و تاز خود شرمسارم

که گردی ز میدان و سنگر ندارم

چنان سایه، همسایۀ نقش خویشم

حضیضی بدین اوج، باور ندارم

به خود واگذاریدم ای سربلندان

که پای رهیدن ز بستر ندارم

چرا عاجز از دیدن خود نباشم

که آیینه‌ای در برابر ندارم

مگر روسفیدی شود عذرخواهم

که غیر از سیاهی به دفتر ندارم

حمیدا، به دل بذر امید افشان

که نومیدی از عفو داور ندارم


حمید سبزرواری

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۵۸
هم قافیه با باران
تا نوید وصل از آن آرام جان می‌خواستم
همت از بیداری بخت جوان می‌خواستم

تا کنم کحل بصر خاک در میخانه را
درگهش را برتر از باغ جنان می‌خواستم

تا طبیب‌آسا به بالینم نهد پا پیر عشق
قهر نازش را به از جان جهان می‌خواستم

تا گدای سفرۀ احسان خود خواند مرا
مژدۀ رحمت از آن آرام جان می‌خواستم

آرزویم بود تا بوسم گل رخسار دوست
محضرش را چون بهار بی‌خزان می‌خواستم

از ازل بُد مرغ جانم دانه‌خوار خال او
توشۀ عقبی از آن گسترده خوان می‌خواستم

باشد از هفتاد سال افزون که در شادی و غم
از خُم وصلش شراب ارغوان می‌خواستم

چون سپاس آرام عطای بیکرانش را که ساخت
کامیابم زانچه در عمر گران می‌خواستم

زیبدار سایم به پایش رخ که از لطف عمیم
یافتم فیضی که از آن آستان می‌خواستم

شد رواق منظر چشمم تجلی‌گاه عشق
خواندم آن رمزی که پیدا و نهان می‌خواستم

جرعه‌ای از کوثر مهرش بی‌عذر گناه
تا مرا بخشد حیات جاودان می‌خواستم

کلبه‌ام شد روضۀ رضوان که "مردانی" صفت
در دو عالم از کَفَش خط امان می‌خواستم

محمدعلی مردانی
۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۵۲
هم قافیه با باران
شب بود مویت را که باران دید تب کرد
چشم تو را تا شاه عرفان دید تب کرد

رد می شدی از کوچه با حجب و حیایت
مردی علی الظاهر مسلمان دید تب کرد

انگیزه بی دینی ام را بیشتر کرد
کفر نگاهت را که ایمان دید تب کرد

پشت حجاب ابر بودی, صبح زودی
خورشید مویت را نمایان دید تب کرد

روی تو را یک بار از آیینه آن هم
زیباترین بانوی دوران دید تب کرد

افتاد راه تو به قبرستان و دیدم
تا سایه ات را جسم بی جان دید تب کرد

یک روستا بودند خاطر خواه چشمش
با من تو را تا دختر خان دید تب کرد

حسین صیامی
۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۵۱
هم قافیه با باران

قفل در را می‌گشایم، باز
باز در من بال‌های بسته
در من زجر پایین آمدن از اوج
در من قفل‌های تازه
در من حس تعطیلی است یا تعطیلی حس است.

"در" همان بِه گیر لولاهای خود باشد!


سید علی میرافضلی
۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۵۷
هم قافیه با باران

از لاله‌ها وقتی بلور آب رنگین است
دیگر برایم طعم شور آب، شیرین است

با دستهای بسته در زندان آب افتاد
وقتی دلش را زد به دریا آخرش این است

یعنی هنوز آنها به سر میل خطر دارند
وقتی به پای مردهای مرد، پوتین است

از آب پیغام شهامت می‌رسد بر گوش
فردای با آرامش این خاک تضمین است

شاید پیام لاله‌ها از آب این باشد
تن دادن ماهی به مکر موج ننگین است

ما مرده‌ایم و این خبرها آخرین راه است
چون آخرین راه نجات مُرده تلقین است

کاری که از آنها برآمد، جان‌فشانی بود
کاری که از ما برنیامد... چاره تحسین است


حسین صیامی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۵۵
هم قافیه با باران

باز هم یاد تو کردم، در سراب افتاده ام
گوشه ای زانو بغل کردم،خراب افتاده ام

بی تو در آئینه ها بی رنگ جلوه می کنم
گوئیا بعد از تو از رنگ و لعاب افتاده ام

روزها و ماه ها و سال های بی کسی
مثل یک اعدامیِ پای طناب افتاده ام

مثل یک عکس قدیمی روی دیوار اتاق
رنگ و رویم رفته و در بین قاب افتاده ام

من شبیه آن گل سرخم که خشکیده شده
پرپر و پژمرده ام، لای کتاب افتاده ام

یک مسلمان زاده بودم، بعد تو کافر شدم
با خیال چشمت از اسلام ناب افتاده ام

مصطفی گودرزی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۹
هم قافیه با باران

جاء البرید مبشرا من بعد ما طال المدا
ای قاصد جانان تو را صد جان و دل بادا فدا

بالله اخبرنی بما قد قال جیران الحمی
حرف دروغی از لب جانان بگو بهر خدا

یا ایها الساقی أدر کأس المدام فانها
مفتاح ابواب النهی مشکوة انوار الهدی

قد ذاب قلبی یا بنی شوقا الی اهل الحمی
خوش آنکه از یک جرعه می، سازی مرا از من جدا

هذا الربیع اذا آتی یا شیخ قل حتی متی
منع من محنت زده زان بادهٔ محنت زدا

قم یا غلام و قل لنا الدیر این طریقه
فالقلب ضیع رشده و من المدارس ما اهتدا

قل للبهائی الممتحن داوالفؤاد من المحن
بمدامة انوارها تجلوا عن القلب الصدی

شیخ بهایی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۷
هم قافیه با باران

لبت، خورشیدِ اهوازست عشقم
دو چشمت، شعرِ شیرازست عشقم

نگاهت مثلِ رسمُ الخطّ میخی
در عینِ سادگی، رازست عشقم!

محمدصادق زمانی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۲
هم قافیه با باران

این منم ، ای غمگساران این منم
این شرار سرد خاکستر شده ؟
این منم ای مهربانان این منم
این گل پژمردهٔ پرپر شده ؟
این منم یا نغمه یی کز تار عشق
جست و غوغا کرد و خاموشی گرفت ؟
این منم یا نقش صدها آرزو
کاین چنین گرد فراموشی گرفت ؟
خنده بودم بر لبان زندگی
ناگهان در وحشتی پنهان شدم
ناز بودم در نگاه آرزو
اشک خونین درد بی درمان شدم
در کف بد مست بودم جام و او
بر سر سنگی شکست این جام را
چهره شد تاریخ غم، تقویم درد
بس که بردم محنت ایام را
این منم ؟ نه ! من کجا و غم کجا ؟
خنده های جانفزای من چه شد ؟

 سیمین بهبهانی

۱ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۲۳
هم قافیه با باران

گر سرو را بلند به گلشن کشیده‌اند
کوتاه پیش قد بت من کشیده‌اند

زین پاره دل چه ماند که مژگان بلندها
چندین پی رفوش، به سوزن کشیده‌اند

امروز سر به دامن دیگر نهاده‌اند
آنان که از کفم دل و دامن کشیده‌اند

آتش فکنده‌اند به خرمن مرا و خویش
منزل به خرمن گل و سوسن کشیده‌اند

با ساقه‌ی بلند خود این لاله‌های سرخ
بهر ملامتم همه گردم کشیده‌اند

کز عاشقی چه سود؟ که ما را به جرم عشق
با داغ و خون به دشت و به دامن کشیده‌اند

حال دلم مپرس و به چشمان من نگر
صد شعله سر به جانب روزن کشیده‌اند

سیمین! ‌در آسمان خیال تو، یادها
هم‌چون شهاب‌ها، خط روشن کشیده‌اند



سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۲۲
هم قافیه با باران

چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان، ‌نهان شده در جسم پر ملال منی

چنین که می‌گذری تلخ بر من، از سر قهر
گمان برم که غم‌انگیز ماه وسال منی

خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی

ز چند و چون شب دوریت چه می‌پرسم
سیاه‌ چشمی و خود پاسخ سؤال منی

چو آرزو به دلم خفته‌ای همیشه و حیف
که آرزوی فریبنده‌ی محال منی

هوای سرکشی‌ای طبع من، ‌مکن! که دگر
اسیر عشقی و مرغ شکسته‌ بال منی

ازین غمی که چنین سینه‌ سوز سیمین است
چه گویمت؟ که تو خود باخبر ز حال منی


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۲۱
هم قافیه با باران
شب مهتاب و ابر پاره پاره
به وصل از سوی یار آمد اشاره
حذر از چشم بد، در گردنم کن
نظر قربانی از ماه و ستاره
دلی دارم به وسعت آسمانی
درو هر خواهشی چون کهکشانی
نمیری، شور ِ خواهش ها، نمیری
بمانی، عشق ِ خواهش زا، بمانی !
نسیم ککل افشان توأم من
پریشان گرد ِ سامان توأم من
پریشان آمدم تا آستانت
مران از در! که مهمان توأم من
فلک با صدهزاران میخ ِ نوری
نوشته بر کتیبه شرح ِ دوری
اگر خواهی شب دوری سراید
صبوری کن، صبوری کن، صبوری ..
شب مهتاب اگر یاری نباشد
بگو مهتاب هم، باری، نباشد
نه تنها مهر و مه، بل چشم ِ روشن
نباشد، گر به دیداری نباشد.
زمین پوشیده از گُل، آسمان صاف
میان ما جدایی، قاف و تا قاف
به امید تو کردم زیب ِ قامت
حریر ِ خامه دوز و تور ِ گلبافت.
شب مهتاب یارم خواهد آمد
گُلم، باغم، بهارم خواهد آمد
به جام چِل کلید گل زدم آب
گشایش ها به کارم خواهد آمد.
چو از در آمدی، رنگ از رُخم رفت
نه تنها رنگ ِ رخ، بل رنگِ "هر هفت"
چنان لرزد دلم در سیم ِ سینه
که لرزد سینه در دیبای زربفت.
شب مهتاب‍ یارم از در آمد
چو خورشید فلک روشنگر آمد
به خود گفتم شبی با او غنیمت
به محفل تا درآمد شب سرآمد

سیمین بهبهانی
۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۱۹
هم قافیه با باران
بر من گذشتی ، سر بر نکردی
از عشق گفتم ، باور نکردی

دل را فکندم ارزان به پایت
سودای مهرش در سر نکردی

گفتم گلم را می بویی از لطف
حتی به قهرش پر پر نکردی !

دیدی سبویی پرنوش دارم
با تشنگی ها لب تر نکردی

خواندم به گوشت صد دفتر از عشق
سطری ، کلامی از بر نکردی

یادت به هر شعر منظور من بود
زین باغ پر گل منظر نکردی

هنگام مستی شورآفرین بود
لطفی که با ما دیگر نکردی

آتش گرفتم چون شاخ نارنج
گفتم : نظر کن ! سر بر نکردی


سیمین بهبهانی
۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۱۶
هم قافیه با باران
گفتی که میبوسم تو را ، گفتم تمنا میکنم
گفتی که گر بیند کسی ؟ ، گفتم که حاشا میکنم

گفتی ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا میکنم

گفتی که تلخی های من گر ناگوار افتد مرا ؟
گفتم که با نوش ِ لبم ، آن را گوارا میکنم

گفتی چه میبینی بگو ، در چشم چون آیینه ام؟
گفتم که من خود را در او ، عریان تماشا میکنم

گفتی که از بی طاقتی ، دل قصد یغما میکند
گفتم که با یغماگران ، باری مدارا میکنم

گفتی که پیوند تو را با نقد هستی میخرم
گفتم که ارزان تر از این من با تو سودا میکنم

گفتی اگر از کوی خود ، روزی تو را گویم برو ؟
گفتم که صد سال دگر ، امروز و فردا میکنم

گفتی اگر از پای خود زنجیر عشقت وا کنم ؟
گفتم ز تو دیوانه تر ، دانی که پیدا میکنم


 سیمین بهبهانی
۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۱۶
هم قافیه با باران

بازآی که چون برگ خزانم رخ زردی‌‌ است

با یاد تو دم ساز دل من دم سردی‌ است

گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌‌ است

ور دردسری می‌دهمت از سر دردی‌ است

از راهروان سفر عشق درین دشت

گلگونه سرشکیست اگر راهنوردى است

در عرصه اندیشه من با که توان گفت

سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردى است

غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد

جز درد که دانست که این مرد چه مردی است

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن

با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است؟

چون جام شفق موج زند خون به دل من

با این همه دور از تو مرا چهره زردی است


مهرداد اوستا

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۱۴
هم قافیه با باران

ننموده استخوان ز تن ناتوان مرا
پیدا شده فتیله زخم نهان مرا

تا زد به نام من غم او قرعه جنون
شد پاره پاره قرعه صفت استخوان مرا

عمری به سر سبوی حریفان کشیده‌ام
هرگز ندیده است کسی سرگران مرا

از یک نفس برآر ز من دود شمعسان
نبود اگر به بزم تو ، بند زبان مرا

وحشی ببین که یار به عشرت سرا نشست
بیرون در گذاشت به حال سگان مرا


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

ساکن گلخن شدم تا صاف کردم سینه را
دادم از خاکستر گلخن صفا آیینه را

پیش رندان حق شناسی در لباسی دیگر است
پر به ما منمای زاهد خرقه? پشمینه را

گنج صبری بیش ازین در دل به قدر خویش بود
لشکر غم کرد غارت نقد این گنجینه را

روز مردن درد دل بر خاک می‌سازم رقم
چون کنم کس نیست تا گویم غم دیرینه را

گر به کشتن کین وحشی می‌رود از سینه‌ات
کرد خون خود بحل ، بردار تیغ کینه را


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران
ستاره می وزد از سمت مشرق چشمت ،
که شب شکن شده این مرد عاشق چشمت

چقدر حافظ باشم، چقدر مولانا ؟!
چقدر تا بشود شعر لایق چشمت ؟!

تویی مسیح و یهودا ! تو مریمی ، عذرا!
صلیبِ عشق تو بر دوشِ وامقِ چشمت !

من از تو بوسه ربودم، تو قلب دزدیدی
که شاه دزدِ غزلهاست ، سارق چشمت !

نه روستای ارسطو ، نه شهر شهرآشوب
تداشت وسعتِ دنیای منطق چشمت !

دوتار گیس تو شد عقربه ، فرو افتاد
که مو به مو بشمارد دقایق چشمت

دقیقه های خودم را به هم زدم با تو
و شد زمانِ تغزل ، مطابق چشمت

به روی گونه تو : موج موج شیر و شکر
و جاشویی که منم توی قایق چشمت

تو و تلاطم طوفان عطر : گیسویت .
من و روایت رویای صادقه : چشمت !


سیامک بهرام پرور

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۷
هم قافیه با باران

بر قول مدعی مکش ای فتنه‌گر مرا
گر می‌کشی بکش به گناه دگر مرا

پیشت به قدر غیر مرا اعتبار نیست
بی اعتبار کرده فلک این‌قَدَر مرا

شوقم چنان فزود که هرگه نهان شوی
باید دوید بر سر صد رهگذر مرا

برگردنم ز تیغ تو صد بار منت است
زیرا که وارهاند ز صد دردسر مرا

وحشی صفت ز عیب کسان دیده بسته‌ام
ای عیبجو برو که بس است این هنر مرا


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران