بال و پر ریخته مرغم به قفس
تا گشایم پر و بال
پر پروازم نیست
تا بگویم که در این تنگ قفس
چه به مرغان چمن می گذرد
رخصت آوازم نیست
حمید مصدق
بال و پر ریخته مرغم به قفس
تا گشایم پر و بال
پر پروازم نیست
تا بگویم که در این تنگ قفس
چه به مرغان چمن می گذرد
رخصت آوازم نیست
حمید مصدق
در دلم افتاد آتش ساقیا
ساقیا آخر کجائی هین بیا
هین بیا کز آرزوی روی تو
بر سر آتش بماندم ساقیا
بر گیاه نفس بند آب حیات
چند دارم نفس را همچون گیا
چون سگ نفسم نمکساری بیافت
پاک شد تا همچو جان شد پر ضیا
نفس رفت و جان نماند و دل بسوخت
ذرهای نه روی ماند و نه ریا
نفس ما هم رنگ جان شد گوییا
نفس چون مس بود و جان چون کیمیا
زان بمیرانند ما را تا کنند
خاک ما در چشم انجم توتیا
روز روز ماست می در جام ریز
می میجان جام جاماولیا
آسیا پر خون بران از خون چشم
چند گردی گرد خون چون آسیا
خویشتن ایثار کن عطار وار
چند گوئی لا علی و لا لیا
عطار
مرا با خاک میسنجی، نمیدانی که من بادم
نمیدانی که در گوش کر افلاک، فریادم
نه خود با آب کوثر هم سرشتم، نز بهشتم من
که من از دوزخم، با آتش نمرود، همزادم
نه رودی سر به فرمانم که سیلابی خروشانم
که از قید مصب و بستر و سرمنزل آزادم
گهی تنگ است دنیایم، گهی در مشت گنجایم
فرو مانده است عقل مدعی، در کار ابعادم
برای شب شماری، چوب خط روزها، کافی است
جز این دیگر چهکاری هست با ارقام و اعدادم؟
بهجای فرق خود بر ریشه خسرو زنم تیشه
اگرچه عاشق شیرینم و از نسل فرهادم
گهی با کوه بستیزم، گه از کاهی فرو ریزم
به حیرت مانده حتی آنکه افکنده است، بنیادم
همان مردن ولی از عشق مردن بود و دیگر هیچ
اگر آموخت حرف دیگری جز عشق استادم
به زخمی مرهمم کس را و زخمی میزنم کس را
شگفت آور ترینم، من چنینم: جمع اضدادم!
حسین منزوی
با سیل و رگبار و طوفان می سازم
معجونی از کوه و انسان می سازم
من دنیا را با زیبایی می سنجم
با میزان و با نامیزان می سازم!
هم با درد صاحبخانه می سوزم
هم با شادی های مهمان می سازم
کم کم دارم با چروک های پیشانی
دیوار چین را در ایران می سازم!
من انسانم، انسان با غم همزاد است
حتی با شلتاق شیطان می سازم
من انسانم، وقتی در زندان هستم
با نام آزادی، میدان می سازم
غلامرضا طریقی
پیش از آنی که به رویش وا کنم در، رفته بود
مثل قرن چندم هجری که دلبر رفته بود
برگ خیامی خمار افتاده لای پاکتی
شور نیشابور چشم انگور نوبر رفته بود
روسری بادبانش بر فراز موج مو
پلک را پا/روی دل... در بهت بندر رفته بود
جای پای خوشخرامش نقره ریز ماهتاب
آن تراش الماس، آن تندیس مرمر رفته بود
مست/خطش خیس شاید قطره ای اشک شراب
نامه را انداخته، با دیده ی تر رفته بود
در میان سینه ام ویرانه ای از خاک و دود
سنگدل، پیروز جنگی نابرابر رفته بود
گیج و منگ رفتنش بودم میان گریه ام
عشق او از درک احساسم فراتر رفته بود
گرچه محشر غیر زیبایی او چیزی نبود
وعده ی دیدار ما شاید به محشر رفته بود
صبح روز بعد: حلق آویز مردی در اتاق
دختری با حلقه ی اشکش به محضر رفته بود
شهراد میدری
ای سجود باشکوه وای نماز بی نظیر
ای رکوع سربلند وای قیام سر به زیر
در هجوم بغض ها ای صبور استوار
در میان تیرها ای شکست ناپذیر
شرع را تو رهنما عقل را تو رهگشا
عشق را تو سر پناه مرگ را تو دستگیر
فرش آستانه ات بوریایی از کرم
تخت پادشاهی ات دستباقی از حصیر
کاش قدر سال بود آن شب سیاه و تلخ
آسمان تو غافلی زان طلوع ناگزیر
بعد از او نه من نه عشق از تو خواهم ای فلک :
یا ببندی ام به سنگ یا بدوزی ام به تیر
دست بی وضو مزن بر ستیغ آفتاب
آی تیغ بی حیا شرم کن وضو بگیر
لَختی ای پدر درنگ پشت در نشسته اند
رشته های سرد اشک کاسه های گرم شیر ...
سعید بیابانکی
درشتناک چون خدا بر کائنات ایستادهای
و زمین گویچه ای ست به بازی در مشت تو
و زمان رشته ای آویخته از سر انگشت تو
و رود عظیم تاریخ جوباری
که خیزاب امواجش
از قوزک پایت در نمی گذرد
پای را به فراغت در مریخ هشته ای
و زلال چشمان را با خون آفتاب آغشته
ستارگان را با انگشتان از سر طیبت می شکنی
ودرجیب جبرئیل می نهی
و یا به فرشتگان دیگر می دهی
به همان آسودگی که نان توشه ی جوین افطار را
به سحر می شکستی
یا در آوردگاه
به شکستن بندگان بت کمر می بستی
چگونه این چنین که بلند بر ماسوا ایستاده ای
در کنار تنور پیر زنی جای میگیری
و مهمیز کودکانه ی پچگان یتیم
و در بازار تنگ کوفه...؟
پیش از تو هیچ اقیانوس نمی شناختم
که عمود بر زمین بایستد
پیش از تو هیچ خدایی را ندیده بودم
که پای افزاری وصله دار به پا کند
ومشکی کهنه بر دوش کشد
وبردگان را برادر باشد
آه ای خدای نیمه شب های کوفه ی تنگ
ای روشن خدا
در شبهای پیوسته ی تاریخ
ای روح لیلةالقدر
حتی اذا مطلع الفجر
اگر تو نه از خدایی
چرا نسل خدایی حجاز فیصله یافته است..؟
نه بذر تو از تبار مغیلان نیست...
خدا را اگر از شمشیرت هنوز خون منافق می چکد
با گریه یتیمکان کوفه همنوا مباش!
شگرفی تو عقل را دیوانه می کند
و متطق را به خود سوزی وا می دارد
خرد به قبضه شمشیرت بوسه می زند
و دل در سرشک تو زنگار خویش می شوید
اما
چون از آمیخته خون و اشک
جامی به هر سیاه مست دهند
قالب تهی خواهد کرد
شب از چشم تو آرامش را به وام دارد
و طوفان از خشم تو خروش را
کلام تو گیاه را باور می کند
واز نفست گل می روید
چاه از آن زمان تو در آن گریستی جوشان است
سحر از سپیده چشمان تو می شکوفد
وشب در سیاهی آن به نماز می ایستد
هیچ ستاره نیست که وام دار نگاه تو نیست
لبخند تو اجازه زندگی است
هیچ ستاره نیست کز تبار گلخند تو نیست
زمان در خشم تو از بیم ستر ون میشود
شمشیرت به قاطعیت شجیل می شکافد
و به روانی خون از رگ ها می گذرد
و به رسایی شعر در مغز می نشیند
و چون فرود آید جز با جان بر نخواهد خواست
چشمی که تو را دیده است دیده ای است دیگر
ای دیدنی تر
گاهی به چشم خانه عمار
یا در کاسه سر بوذرهلا ای رهگذران دا ال خلا فه!
ای خرما فروشان کوفه!
ای سار با نا ن ساده روستا!
تمام بصیرتم بر خی چشم شما یان باد
اگر به نیمروز
چون ازکو چه های کوفه می گذشته اید
از دید گان معبری برای علی ساخته باشید
گیرم که هیچ او را نشناخته اید
چگونه شمشیر زهر آگین
پیشانی بلند تو- این کتاب خداوند را- از هم می گشاید
چگونه میتوان به شمشیری دریایی را شکافت!
به پای تو می گریم
با اندوهی بالاتر از غم کذایی عشق
ودیرینگی غم
برای توبا چشم همه ی محرومان می گر یم
با چشمان یتیم ندیدنت
گریه ام شعر شبانه ی غم توست...
هنگام که همراه آفتاب
به خانه یتیمکان بیوه زنی تابیدی
و صولت حیدری را
دست مایه شادی کودکانهشان کردی
وبر آن شانه که پیغمبر پای نهاد
کودکان را نشاندی
واز آن دهان که هرای شیر می خروشید
کلمات کودکانه تراوید
آیا تاریخ به تحیر بر در سرای خشک و لرزان نماند؟
در احد
که گل بوسه زخم ها تنت را دشت شقایق کرده بود
مگر از کدام باده مهر مست بودی
که با تازیانه هشتاد زخم بر خود حد زدی؟
کدام وام دار ترید؟
دین به تو یا تو بدان؟
هیچ دینی نیست که وام دار تو نیست
دری که به باغ بینش ما گشودی
هزا بار خیبری تر است
مرحبا به بازوان اندیشه و کردار تو
شعر سپید من رو سیاه ماند
که در فضای تو به بی وزنی افتاد
هر چند کلام از تو وزن می گیرد
وسعت تو را چگونه در سخن تنگ مایه گنجانم؟
تو را در کدام نقطه باید به پایان برد؟
الله اکبر
آیا خدا در تو به شگفتی در نمی نگرد؟
فتبارک الله
تبارک الله احسن الخالقین
خجسته باد نام خداوند
که نیکوترین آفریدگان است
ونام تو که نیکو ترین افریدگانی.
سید علی موسوی گرمارودی
اى جلوه جلال و جمال خُدا، على
وز هر چه جُز خُدا به جلالت جُدا، على
در تو جمالى از ابدیّت نمودهاند
اى آبگینه ابدیّت نما، على
با انبیا به سرّ و عَلَن نُصرتت قضاست
یا مظهر العجایب یا مُرتضا على
فیّاض در فضیلت تو گُفته «هَل اتى»
لولاک در فُتوّت تو «لا فتى»، على
باز آن یهود، بسته درِ قلعههاى قُدس
بگشا به دست و پنجه خیبرگُشا، على
مرحب کشیده تیغ به لُبنان و ارضِ قُدس
گو برق ذوالفقار زند مرحبا، على
آن قتل عام زد به فلسطین که شُد بُلند
فریاد وا مُحمد و غوغاى وا على
ظُلمات شُد میانِ تو و تشنگان حجاب
اى جام خضر و چشمه آب بقا، على
صوفى هم از صفاى تو برخورد قرنها
گاهى صفى على شد و گاهى صفا على
اینک به مهدِ حضرت معصومه، شهر قم
برداشته مُنادى ایمان ندا، على
با نایِب امام زد آن فجر نُقرهفام
خورشید گو به نُقره فشاند طلا، على
صف بسته مُسلمین پى جنگ و جهادِ کُفر
بفرست ذوالفقار شرر بار، یا على
با این صف جهاد و به مفتاح دستِ غیب
خود باز کن درِ نجف و کربلا على
بفرست نور دیده که گَرد سپاه اوست
در چشم مُبتلاى رمد، توتیا على
گُلهاى قرن دُوّم اسلام بشکفد
با خون شاهدان و شهیدان ما، على
ما پیشوازِ مهدى موعودت آمدیم
با وعده ظهور ولى کن وفا، على
چشمم به سوى سر درِ دار الشّفاى توست
شهد شفاعتى! که بیابم شفا على
از «شهریار» پیرِ زمینگیر دست گیر
اى دستگیر مردمِ بىدست و پا، على
شهریار
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
رهی معیری
الا ای جان جان جان چو میبینی چه میپرسی
الا ای کان کان کان چو با مایی چه میترسی
ز لا و لم مسلم شو به هر سو کت کشم میرو
به قدوست کشم آخر که خانه زاده قدسی
چه در بحث اصولی تو چه دربند فصولی تو
چه جنس و نوع میجویی کز این نوعی و زین جنسی
اگر دامان جان گیری به ترک این و آن گیری
که از جمله مبرایی نه از جنی نه از انسی
مولوی
بیعشق زیستن را، جز نیستی چه نام است؟
یعنی اگر نباشی، کار دلم تمام است
با رفتن تو در دل، سر باز میکند، باز
آن زخم کهنهیی که، در حال التیام است
وقتی تو رفته باشی، کامل نمیشود عشق
بعد از تو تا همیشه، این قصه ناتمام است
از سینه بی تو شعری، بیرون نیارم آورد
بعد از تو تا همیشه، این تیغ در نیام است
از تازیانهها نیز، سر میکشد دل من
این توسنی که از تو با یک اشاره، رام است
زیباتر از نگاهت، نتوان سرود شعری
شعر تو، شاعر من! کاملترین کلام است
وقتی تو رخ بپوشی، در این شب مضاعف
هم ماه در محاق است، هم مهر در ظلام است
خواهی رها کن اینجا، در نیمه راه ما را
من با تو عشقم اما، ای جان علیالدوام است
آری تو و صفایت! ای جان من فدایت
کز من به خاک پایت، این آخرین سلام است
مینوشم و سلامم همچون همیشه با توست
ور شوکرانم اینبار، جای شکر به جام است
حسین منزوی
ای دل بزن اگرچه گرفتار نیستی!
چیزی به این زمانه بدهکار نیستی
وقتی هنوز ماه، پس ابر مانده است
خود را چنان بپوش که انگار نیستی!
وقتی که یار، قافیه ی بار می شود
غمگین مشو که با احدی یار نیستی
غمگین مشو که سقف و ستونی نداشتی
خوش باش از اینکه مالک دیوار نیستی!
دوری کن از کسی که تو را غرق درد دید
اما به خنده گفت که بیمار نیستی!
«می» را حرام کرد ولی داد دست تو
چون با همین خوش است که هشیار نیستی!
ای روزگار، ای که در این قحط مشتری
دل را به یک پشیز، خریدار نیستی!
با اینکه زیر بار حقیقت نمی روی
باری قبول کن، گل بی خار نیستی!
می خواستم به باد تمسخر بگیرمت
اما هنوز لایق این کار، نیستی!
غلامرضا طریقی
هزار بار، پس از چند مرحبا، لعنت
به روزگار بداندیش بارها، لعنت!
-به چرخ با همه بر دنده ی چپ افتاده-!
به دنده دنده ی این چرخ دنده ها، لعنت!
صد آفرین به نفس های پاک سرب شده!
سپس به دامن آلوده ی هوا، لعنت!
صف نفس، صف مردن، صف ... به این صفها
از ابتدا لعنت تا به انتها لعنت!
دلم پر است، چنانچه اگر دعا بکنم
شروع می شود آن جمله نیز با «لعنت»
هوا و دنده و چرخ و صف و اجاره ی جان ...
سزای این همه یا «لعنت» است یا «لعنت»!
غلامرضا طریقی
زنی چنین که تویی جز تو هیچ کس، زن نیست
وگر زن است، پسندیدهی دل من نیست
زنی چنین که تویی، ای که چون تو، هیچ زنی
به بینیازی بیزینتی، مزین نیست
تراز و طرح و تراشش نیامدم به نظر
اگر تلألؤ جانی، چو تو در آن تن نیست
«نه هر که خال و خطی داشت، دلبری داند»
چو نقش پرده که در خورد دل نهادن نیست
گلی است با تو به نام لب و دهن که چُنو
یکی به سفرهی گلهای سرخ ارژن نیست
بهطرف دامن حور بهشت، گو نرسد
اگر هر آینه دست منت به دامن نیست
مرا به دوری خود میکشی و میگذری
بدان خیال که خون منت به گردن نیست؟
نگاه دار دلم را برای آنچه درو است
که ساغر غم تو، در خور شکستن نیست
به خون خود، خط برهان نویسمت اینبار
اگر هر آینه عشق منت، مبرهن نیست
چه جای خانه بیخانمانیام؟ بی تو،
چراغ خانه خورشید نیز، روشن نیست
طنین نام تو پیچیده است در غزلم
وگرنه شعر من این گونه خود، مطنطن نیست
حسین منزوی
خورشید من! برای تو یک ذره شد دلم
چندان که در هوای تو از خاک، بگسلم
دل را قرار نیست، مگر در کنار تو
کاین سان کشد بهسوی تو، منزل به منزلم
کبر است یا تواضع اگر، باری این منم
کز عقل ناتمامم و در عشق کاملم
با اسم اعظمی که بجز رمز عشق نیست
بیرون کش از شکنجهی این چاه بابلم
بعد از بهارها و خزانها، تو بودهای
ای میوه بهشتی از این باغ، حاصلم
تو آفتاب و من چو گل آفتاب گرد
چشمم به هر کجاست، تویی در مقابلم
دریا و تخته پاره و توفان و من، مگر
فانوس روشن تو رساند به ساحلم
شعرم ادای حق نتواند تو را، مگر
آسان کند به یاری تو «خواجه» مشکلم
«با شیر اندرون شد و با جان به در شود
عشق تو در وجودم و مهر تو از دلم»
حسین منزوی
غمم را شرح خواهم داد اگر پیدا کنم گوشی
اگر پیدا کنم همقد تنهاییم، آغوشی
که ام؟ در وعده گاه خنجر و نیرنگ، سهرابی
میان آتشی از کینه و تهمت، سیاووشی
چنان بر چهره ام با غصه چنگ انداختی دنیا
که از شادی نشانم نیست جز لبخند مخدوشی
من از صدها تَرَک در پای بست خانه، آگاهم
دلم را خوش نخواهد کرد هیچ ایوان منقوشی
به دنبال هماوردم مرو، بیهوده می گردی
به قصد نفی و انکارم میا، بیهوده می کوشی
فریب جان ِسرشار از سکوتم را مخور، روزی
دهان از خون دل وا می کند هر کوه خاموشی
سجاد رشیدی پور
وقت پرواز آسمان شده بود
گوئیا آخر جهان شده بود
کعبه می رفت در دل محراب
لحظه ی گریه ی اذان شده بود
کوفه لبریز از مصیبت بود
باد در کوچه نوحه خوان شده بود
شور افتاد در دل زینب (س)
پی بابا دلش روان شده بود
در و دیوار التماسش کرد
در و دیوار مهربان شده بود
شوق دیدار حضرت زهرا
در نگاه علی عیان شده بود
خار در چشم و تیغ بین گلو
زخم ،مهمان استخوان شده بود
سایه ای شوم پشت هر دیوار
در کمین علی نهان شده بود
ناگهان آسمان ترک برداشت
فرق خورشید خون فشان شده بود
در نجف سینه بیقرار از عشق
گفت "لا یمکن الفرار" از عشق
سید حمیدرضا برقعی
آزرده طعم دورى، از یار را چشیده
روى سحر قدم زد با کسوت سپیده
روى زمین قدم زد با آسمان سخن گفت
از ابرها بپرسید از گفته و شنیده
مىرفت سوى مسجد امّا نه مثل هر شب
چون عاشقى که وقت وصل دلش رسیده
تکبیر گفت و الحمد تا انتهاى سوره
بهر رکوع خم شد با قامتى خمیده
برخاست از رکوع و آرام رفت سجده
اشک خداست این که روى زمین چکیده
تیغى فرود آمد کعبه شکست و تسبیح
محراب ماند و تیغى کاین کعبه را دریده
او سجده کرد امّا سر بر نداشت دیگر
سجده به این طویلى مسجد به خود ندیده
کعبه شکست برداشت امّا نه بهر میلاد
نزدیک شد زمان دیدار یک شهیده
رضا جعفری