هم‌قافیه با باران

۲۱۵ مطلب با موضوع «شاعر ناشناس» ثبت شده است

عمریست اسیر دل زندانی خویشم

فارغ ز هوا و ز هوسرانی خویشم


از هرچه زلیخاست، برى گشته‌ام اما

محکوم‌ترین یوسـف زندانی خویشم


طالب به رموز عقلایم ولی افسوس

سر در گم اسرار، ز نادانی خویشم 


بیـزار، ز هـر موعظـه و پند و بیـانـم

دانش‌طلــبِ یـار دبسـتـانی خویشم


بر مال جهان تکیه نکردم به همه عمر

سرشار ازین خصلت انسانی خویشم


در بحر فناییم و گــرفتار تلاطــم

دریا زده ى کشتی تـوفانی خویشم


دل‌گیر، ازیــن زندگـی پـر نوسانم

آزرده دل از بی سروسامانی خویشم


ساکن به کویر قمم و قسمتم این‌است

قانـع، به هـوای دل بــارانی خویشم


من حسرت گل‌هاى اقاقی به سرم نیست

عمریست که سرگرم گل افشانی خویشم


درشهـر، یکی نیست که مارا بشناسد

چون گمشدهٔ شهر غزل‌خوانی خویشم


از نام و نشانـم خبرى نیست، ولیکـن

مشهـور، به القــاب پـریشانی خویشم


ازخویش بریدم، که به خویشان رسم اما

درمسلخ خویش‌است که قربانی خویشم


این پاسخ آن شعر«امین»است که گوید:

«دلبسته ى یـــاران خراسانی خویشم»


"ساقی"بده جامی که سر از تن نشناسم

هر چند که مست ِ می عرفانی خویشم


۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۵۰
هم قافیه با باران

عشق ِ تو جانم ! آخ..جانم را گرفته است

چاقو شده مهر ِ تو روی گردنم ، کُند 

این مرگ ِ تدریجی امانم را گرفته است

خون میخورم شاید بخندانم تو را باز 

اندوه ، مغز ِ استخوانم را گرفته است

ترمیم ِ زخمی که منم را دیر کرده 

رنجی که از تن تا روانم را گرفته است

به لکنت افتاده زبان ِ اعتراضم

بار ی که بر دوشم ، زبانم را گرفته است

آغوش تو امنیتِ دریاست ، اما 

از من تمام ِ آسمانم را گرفته است


۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

افزوده فشارم شده با شیب ملایم
از دست قرارم شده با شیب ملایم

از بس که ز بی پولی خود ناله نمودم
افسرده نگارم شده با شیب ملایم

از دست تورم چه بگویم که دلیلِ
احوال نزارم شده با شیب ملایم

نان هم که گران شد وَ همانند فسنجان
خارج ز نهارم شده با شیب ملایم

من مرغ سبک بالم و این دیو گرانی
انگار سوارم شده با شیب ملایم

با این همه قسط و بدهی سکته ی ناقص
سرگرم شکارم شده با شیب ملایم

یارانه چرا شیب ملایم نپذیرد
این غصه شعارم شده با شیب ملایم

گویا سر مثبت شدن این شیب ندارد
منفی، نمودارم شده با شیب ملایم

از بس که غزل های درِ پیتی سرودم
بی حوصله یارم شده با شیب ملایم

با این همه قرض و بدهی شاید از اینجا
هنگام فرارم شده با شیب ملایم

۱ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۳۷
هم قافیه با باران

ﺳﻪ ﺗﺎﺭﻡ ، ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ، ﮐﻤﯽ ﻧﺎﮐﻮﮎ ﻭ ﺑﺪ ﺣﺎﻟﻢ

ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻣﯿﺰﻧﻢ ، ﺯﯾﺮﺍ ، ﻣﺨﺎﻟﻒ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﻗﺒﺎﻟﻢ

ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍﻣﺸﺐ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺍﯾﺶ ﺭﻫﺎ ﺑﺎﺷﻢ

ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﻢ ، ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺑﯽ ﺑﺎﻟﻢ

ﺍﺳﯿﺮ ﺍﺷﮏ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻥ ، ﺍﺳﯿﺮ ﺑﻐﺾ ﺣﺮﻣﺎﻧﻢ

ﮔﻠﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺸﺎﺭﺩ ﺩﻝ ، ﭘﺮ ﺍﺯ ﻗﯿﻠﻢ ، ﭘﺮ ﺍﺯ ﻗﺎﻟﻢ

ﻧﻪ ﺁﻫﯽ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺩﺍﯾﯽ ، ﻧﻪ ﺷﻮﺭﯼ ﻭ ﻧﻪ ﻏﻮﻏﺎﯾﯽ

ﺩﻝ ﺁﺭﺍﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺗﺎ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﺪ ﺣﺎﻝ ﻭ وﺍﺣﻮﺍﻟﻢ

ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺩﺍﻣﻦ ﮐﺸﯽ ﮐﺮﺩﯼ

ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﺍﺯ ﭼﻪ ﻣﯿﻨﺎﻟﻢ


۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۰۷
هم قافیه با باران

زیبای من ،عروس ِ قشنگ ِ شمالها 
ای انـتـهای خـوب ِ همه احتمالـها
تا از خطوط ِ ممتد ِ چشمان ِ من روی
پـر می شود تمام ِ شبم از سئوالها
حوای با مرام ِ منی مـی شناسمت
می چینم از خیالِ تو سیب ِ محالها
از سایه سار آیه ی ِ رحمت رسیده ای
از یک طلوع ِ ریخته در زیـر ِ شالها
رویای کهکشانی من در تو گم شده
ای دامن ِ تو کوچه ی آهو خصالها
بالای گونه های تو فانوس ِ بندری
پیراهنت قصیده ای از پـرتـقـالها
دلواپسم بـرای شما نـازنین ِ مـن
می تـرسم از نگاه ِ سیاه ِ شغالها
بانو زمین بـرای شما آفـریده شد
تا پر شود به شوق ِ تو تقویم ِ سالها

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۰۵
هم قافیه با باران

صنما بیا صنما بیا که به عهد بسته وفا کنم
سر و جان و تن، دل و عقل و دین همه در ره تو فدا کنم

به تو هر گزند و بلا رسد، غمی ار نکرده خدا رسد
دل و جان و دیده به نزد تو، سپر گزند و بلا کنم

صنما به من نگهی بکن، نگهی به خاک رهی بکن
نکنی همیشه گهی بکن، که تو را همیشه دعا کنم

به جمال تو به کمال تو، به سیاهدانه ی خال تو
که ز لوح سینه خیال تو، نشود دمی که جدا کنم

گل من مرو ز مقابلم، که به روی ماه تو مایلم
چه کنم اسیر غم دلم، نتوانمت که رها کنم

تو به بوی یاس و سپرغمی، به سپیدی گل مریمی
به صفای اشکی و شبنمی، بنمای رخ که صفا کنم

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۰۴
هم قافیه با باران

ما به مسمومیّت افکار، عادت کرده ایم
ما به حرف زشت در گفتار، عادت کرده ایم

این مکان مردها و آن مکان بانوان
ما به حایل بودن دیوار، عادت کرده ایم

می گذاریم آخر هر جمله « بی معنی »، چرا؟
چون به صحبت های معنادار، عادت کرده ایم

خط قرمز روی شعر و روی شاعر می کشیم
ما به بی انصافیِ خودکار، عادت کرده ایم

هر بلایی بر سر ما آمده دیروزی است!
ما به مجرم کردن « قاجار »، عادت کرده ایم

« شینِ » خود را می کشد تا این که گردد با کلاس
ما به این لحن و به این اطوار، عادت کرده ایم

چندسالی می شود در پرده های سینما
ما به عکس رنگی « گلزار »، عادت کرده ایم

بی سوادی، فقر فرهنگی، همه شد ریشه کن!
ما به نشر کاذب آمار، عادت کرده ایم

ما به صحبت کردن « دارا » توجه می کنیم
چون به آه و ناله ی « نادار »، عادت کرده ایم

در خبرها آمده من شاعر برتر شدم!
ما به خالی بندیِ اخبار، عادت کرده ایم.

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۰۴
هم قافیه با باران

چشمانت از اصالت این قهوه چیزتر
یعنـــی غلیظ تر، بله! یعنی غلیظ تر

سرد است، نبض ساعتم آهسته می زند
هـــر لحظه حال عقـــربه هایــــم مریض تر

من رفته ام! و در کلمات تو نیستم
تــــو رفته رفته در کلماتم عزیزتر...

چندی ست جمله های تو را فکر می کنم
تا طعــم طعنــــه هــای تو را تند و تیزتر...؛

دیوانه نیستم! ولی این کار ساده ایست-
تا از کنایـــه های شمـــا مستفیض تر...

ای دانه های تلخ زمان در تو حل شده!
فنجــــان چشم های مرا هی نریز – تر

در مرگ من تو سرد و کفن پوش می رسی
نـــرم و سفید ، توی لباســــی تمیـــــــزتر

این بیت را به قصد وصیت نوشته ام؛
قبـــــر مرا برای تو قدری عریض تر...

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۰۴
هم قافیه با باران

باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب
تا کنی عقده اشک از دل من باز امشب

ساز در دست تو سوز دل من می گوید
من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب

مرغ دل در قفس سینه من می نالد
بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب

زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است
بیم آنست که از پرده فتد راز امشب

گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان
پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب

گلبن نازی و در پای تو با دست نیاز
می کنم دامن مقصود پر از ناز امشب

کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ناز
بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب

شهریار آمده با کوکبه گوهر اشک
به گدائی تو ای شاهد طناز امشب

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۰۱
هم قافیه با باران

بی تو این خاطره ها خالی و بی تفسیرند
لحـظه ها پشت همین خاطره ها میمیرند

عاشقان چون ورق زر غزلت می بردند
بس که سرشارترین آینه در تصویرند

شاعران پشت چلیپای تو جان میبازند
عاشقان پیش بلندای تو جان میگیرند

با تو یک خواب زمین برکت گندم دارد
بسکه کنعان دو چشمان تو بی تعبیرند

بی تو در باغ غزل چشم چکاوک ها ،باز
سر احساس تو با رایحه ها درگـیرند

عابدان طالب سینای شبانی تـواند
دل به نیلت زده، دلبسته ی این تقدیرند

گوشه ی چشم نمودی دلمان قافیه باخت 
به خدا نوقلـمان گرد تو بی تقصیرند

اینهمه ناز نکن ،فتح دلم سخت نبود
قله ی سینه ی ما تـپه ی بی تکبیرند

تا کجا اشک غزل نقطه ی ابیات شوند
عاقبت اشک غزل ها همه دامنگیرند

باید آهسته تر از این به دلم پا بنهی
شیشه ی نازک تــنهایی ما تعمیرند

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۵۰
هم قافیه با باران

روی لب های تو وقتی ردی از لبخند نیست

در وجودم سنگ روی سنگ دیگر بند نیست


اخم هایت را کمـی وا کن که تاب آوردنش

در توان شانه های خسته ی الوند نیست


خواجه ی قاجار اگر چشم کسی را کور کرد

قصه اش آنچـه مورخ ها به ما گفتند نیست،


خواست تا از چشم زخم دشمنان حفظت کند

خــوب مـی دانست کـــار آتش و اسپند نیست


آنقدر شیریــن زبانــــی کـار دستــم داده ای

قند خون از خوردن ِ بیش از نیاز ِ قند نیست


ای تنت شیــراز راز آلـــود فتحت می کنم

گرچه در رگ هام خون پادشاه زند نیست


سورنا جوکار

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۴۸
هم قافیه با باران

دارد عبـای قهــوه ای بر روی دوشش

محجوب و ساکت گوشه ی سالن نشسته


دارد کتابی را قرائت می کند باز

این دلبر روحانی ،آرام و خسته


شرم و حیایش مال اهل آسمان است

او یک فرشته روی خاک این زمین است


روی سرش عمامه ی مشکی ست، یعنی

مرد است... ازنسل امیــرالمومنین است


احساس من ازجنس عشقی آسمانیست

جای برادر، چهــره ای معصـــوم دارد


هر چند میخندد ولی طبق روایات

در قلب خود او حالتی مغموم دارد


من درخیالم پیش او خوشبخت هستم

یک زندگی ِ ســاده و پاک و صمیمــی


دریک محله پشت حوزه خانه داریم

یک خانه با معماری خوب و قدیمی


دنیـــای پاک زندگی در حجـــره ها را

من چند وقتی می شود که دوست دارم


لیست خرید خانه را هم درخیالم

لای کتاب المکاسب می گذارم


هرکس برای عشق خود دارد دلیلی

درگیر حوزه قصه ی من گشته این بار


یعنی خدا را پیش او حس میکنم خوب

امثـال او را ای خدا جانـــم نگه دار


ای کاش می شد زندگی همراه سید

از اول این مــاه در جریــان بیفتد


یا لااقل اوبیشتر در طول هفته

دنبــال کار دکتر و دندان بیفتد


مادر صدایم میزند: برخیـــز دختـــــــر!

اصلا حواست نیست انگاری...کجایی؟


آن آقا...همان گوشه...کجا رفت؟

لعنت به من با این خیالات کذایی

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۳۲
هم قافیه با باران

پیچیده تر از بند نگاهت تله اى نیست

بگذار که صید تو شوم،مسئله اى نیست


وقتى دلمان ساکن یک منزل نور است

انگار میان من و تو فاصله اى نیست


شیرینى تکرار تو در قالب یک ذکر

در هیچ نماز سحر و نافله اى نیست


یک تیر رها شد به گلوى غزل من

خون مى چکد از شعر، ولى حرمله اى نیست


بیچاره تر از قیس شدم ردّ تو وقتى

در محمل آراسته ى قافله اى نیست


موى تو به زنجیر کشید عاقبتم را

نه قدرت گیسوى تو در سلسله اى نیست


حکمى که نگاهت به تمناى دلم داد

حق بود گمانم! تو بخواهى،گله اى نیست


بى تو تهِ یک غربتِ همواره اسیرم

اى کاش بیایی که مرا حوصله اى نیست


لرزى که به اندام من انداخت نگاهت

در قدرت تخریب گرِ زلزله اى نیست


هر روز تو را از همه مى پرسم و افسوس

در پاسخ آشفتگى من "بله" اى نیست


۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۳۱
هم قافیه با باران

خمیرت را به خون ماه ورزانید و در آنی

تـــو را پیکر تراشیدند معماران یونانی !


تو را پیکر تراشیدند و از تن خستگی ها را

در آوردند با نوش دو فنجـــان چای سیلانی


حنا بستند گیسوی تو از خــون عمیق شب

کشیده چشم و ابروی تو را "محمود" ایرانی


بــرای رنگ چشمت جوهر دریا و جنگل را

چه زیبا ریخت در بوم نگاهت حضرت مانی


خمیرت تـا بخشکد داغ لب بود و تن خیس ت

از آن دم باز شد بازار گــــرم بوسه پنهــــانی!


تو را عرفان و عشق آموخت خواجه حافظ شیراز

سخن آموختـــی در محضر سعدی و خاقانــــی!


کشیده از ازل دوردهانت نقش بوسیدن :

نبات سرخ تحتانی نبـــات سرخ فوقانی!


تو شاگرد اول هر چه دروس دلبری هستی

تو استاد همه معشوق از عاشق گریزانی !


برید و دوخت با باد صبـــا پیراهنی از عشق

نشانده حسن بلقیس تو بر تخت سلیمانی


"زلیــــخا"دلبری گـــر از تــــو می آموخت میدانم

به عشقش جامه از تن می درید آن ماه کنعانی!


به محض دیدنت از جای برخیزند بیماران

بنا شد باتماشای تو طب دیده درمانی!!


چنین شوریدگی از نشئه ی سرشار چشم تو

کشانده عقل را تا خانــــه ی خواب زمستانــی


نصیب من چه کردی جز پریشانی و حیرانی

نصیب از تو چه بوده غیـــر حیرانی پریشانی


موافـــق با جهـــانــــی ساکت و ، منهــــای آدمهـــا

جهانی بی جنایت ، بی خیانت ، بی... که می دانی!

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۳۰
هم قافیه با باران

طرح اندام تو انگیزه ی معماری هاست

دلت آیینه ی ایوان طلاکاری هاست

باید از دور به لبخند تو قانع باشم

اخم تو عاقبت تلخ طمعکاری هاست

جای هر دفتر شعری که در آن نامت نیست

توی تاریک ترین گوشه ی انباری هاست

نفس بادصبا مشک فشان هم بشود

باز بوی خوش تو رونق عطاری هاست

باتو خوشبخت ترین مرد جهان خواهم شد

گرچه این خواسته ی قلبی بسیاری هاست

گاه آرامم و گاهی نگران ، دنیایم -

شرح آشفته ای از مستی و هشیاری هاست

نیمه ی خالی لیوان مرا پُر نکنید

دل من عاشق اینگونه گرفتاری هاست

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۴۲
هم قافیه با باران

خیره ام در چشمِ خیست حسرتم را درک کن

قبله ام باش عاشقانه ، نیتم را درک کن

 

ای که رویایت دلیلِ گُنگِ عصیانم شده ست

شعرهایم ،گریه هایم ، خلوتم را درک کن

 

عشق را بر شانه ی اسطوره ها باریده ام

ردِّ اشکِ نیمه شب بر صورتم را درک کن

تا ابد می خواهمت این حالتم را درک کن

 

روزهای بودنم باتو علامت خورده است !

توی تقویمم بمان وُ عادتم را درک کن

 

گرچه نقشِ منفی ام را خوب ایفا کرده ام

در غزل ها جنبه های مثبتم را درک کن

 

از قرارم با تو یک عمر است که آواره ام !

لا اقل دلشوره های ساعتم را درک کن!

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۴۲
هم قافیه با باران

دوستَت دارَم، غزلهایَم تمامَش مالِ تو

شعرهایم هرچه دارم، عیدیِ امسالِ تو


پُر شِکَر کُن قهوه ات را-گرم و طولانی بنوش،

دوست دارَم بختِ شیرین، عشق باشد، فالِ تو...!


زندگی را با تو فهمیدم.."تو" یعنی :هر چه هست!

خنده هایَت شور عشق و سینه مالامالِ تو...!


در مَنی و ذره ذره قلبم از عشقَت پُر است...

سرزمینی بی دفاع و خسته ام اشغالِ تو...!


فکر کن سربازی ام در چنگ دشمن بی پناه!

تو اگر جلاد باشی بازمی آیم به استقبالٍ تو


مثلِ تصویری سه بعدی گیجم از فهمیدَنَت!

تا کجاها میبَرَندَم چشمهایِ کالِ تو...!


عاشقی بی باوَرَم..!دلبری کُن،خوبِ من!

ای شُکوهِ چَشمهایَت آیه یِ زلزالِ تو...!


خوب میدانم که از ما بهترانی! یک...! ولی...

هست پنهان در میانِ آستینت بالِ تو...!


دوستت دارَم...ببین! افسارِ شعرم دستِ توست...

شعر یعنی آن نگاهِ سرکِشِ سیّالِ تو...!


 شعر یعنی یک زمستان غرقِ گرمایِ تنت

یا ظهورِ ظهرِ خورشیدی میانِ شالِ تو..!


گر چه در چشمت کماکان یک سیاهی لشگرم

راضی ام حتی به نقشی ساده در سریالِ ِ تو...! - -


حرفِ آخر..یک دعا، یک آرزو، یک خواسته...!

دوست دارَم خوب باشی، خوب باشد حالِ تو...!

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۴۲
هم قافیه با باران

لبم یاد لبت افتاد دلم در سینه ام لرزید

نبودی آتش سیگار فقط حال مرا فهمید


نشستم دور هر چیزی به جز تو خط کشیدم تا

بفهمی عاشقت هستم بدون ذره ای تردید


نبودی و نبودی و نمی آیی و من هستم

همیشه زیر بارانی که بعد از رفتنت بارید


ببین باران که می آید کمی کمتر هوایی شو

تصور میکنم مستی شبیه شاخه های بید


توهم میزنم بادی که در کوچه تو را بویید

برای مردم آزاری نمک بر زخم من پاشید


حسادت چیز خوبی نیست ولی ازتو چه پنهان که

دلم از نقش پروانه به روی سینه ات رنجید


محاسن را نمی خواهم کشیدم تیغ بر صورت

خودم دیدم که چشمانت به ریش عاشقت خندید


صبورم سالمم تنها سرشبها خودآزارم

لبت خندان، خیالت تخت سرم با قرص ها خوابید

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۷
هم قافیه با باران

گاه آن کس که درین دیر مکان می‌خواهد

یک گنه‌کار فراریست امان می‌خواهد


گاه آن کس که به رفتن چمدان می‌بندد

رفتنی نیست، دو چشم نگران می‌خواهد


قصه‌ی دست من و موی تو هم طولانی ست

وصف آن بیشتر از عمر زمان می‌خواهد


عاشقی بار کمی نیست کمر می‌شکند

خودکشی کار کمی نیست توان می‌خواهد


چشم من گاه در آیینه تو را می‌بیند

هر که هر چیز که گم کرده همان می‌خواهد


این که هر کار کنم باز کمت دارم را

عقل پنهان شده و قلب عیان می‌خواهد


بر سر عهد گران هستم و تنها ماندم

کار سختی ست ولی قلب چنان می‌خواهد

۱ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۰۷
هم قافیه با باران

روزی از این روزها کابوس خواهد شد تمام

روزهای حبس این محبوس خواهد شد تمام


از پگاه عشق خورشید نگاهت می دمد

عمر مأموریِّت فانوس خواهد شد تمام


خوب میسوزم که خیلی زود خاکستر شوم

بعد از آن خاکسترم ققنوس خواهد شد تمام


بر خلاف پیشگوئیها به تو خواهم رسید

اعتبار نوستر آداموس خواهد شد تمام


بر کنار ساحل عشقت چنین خواهم نوشت :

مرد باشی هفت اقیانوس خواهد شد تمام


غیر قانونیست شیدایی من نسبت به تو

با حضورت عمر این قاموس خواهد شد تمام


روز دیدار تو این آئینه را خواهم شکست 

صحبت مأیوس با معکوس خواهد شد تمام


میزنم مضراب را بر تارهای موی تو

عشقبازیهای نا محسوس خواهد شد تمام


اشک شوق از چشم می بارم ز ابر اشتیاق

وقت جولان دادن سیروس خواهد شد تمام


عالمی را مثل خود با عشق مجنون میکنم 

این جدایی لحظه ی پابوس خواهد شد تمام



۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۰۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران