هم‌قافیه با باران

۱۳۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

یار می‌آید و در دیده چنان می‌آید
که پری‌پیکری از عالمِ جان می‌آید

سِرِّ سودای تو گنجیست نهان در دل من
به زیان می‌رود آن ، چون به زبان می‌آید

من گرفتم که ز عشق تو حکایت نکنم
چه کنم کز در و دیوار فغان می‌آید ؟!

به جمالت ، که اگر بی تو نظر بر خورشید
می‌کنم در نظرم تیغ و سِنان می‌آید

تا تویی در دل من کِی دگری می‌گنجد ؟
یا کجا در نظرم هر دو جهان می‌آید ؟

مرهمِ لطف خوش آید همه کس را لیکن
زخمِ تیغ تو مرا خوش‌تر از آن می‌آید !

بر دلم صحبت آن کس که ندارد ذوقی
گر همه جانِ عزیز است ، گران می‌آید

سلمان ساوجی

۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۵
هم قافیه با باران
شب است و باغچه‌‌های تهی ز میخک من
و بـــوی خاطــــره‌‌ها در حیــــاط کوچک من

حیاط خلوت من از سکوت سرشار است
کجاست نغمه غمگینت ای چکاوک من؟

به سکّه سکّه اشکم تو را خریدارم
تویی بهــای پس‌اندازهای قلّک من

بگیر دست مرا ای عـــروس دریایی
بیا به یاری دنیای بی عروسک من

تورا به رشته‌ای از آرزو گـره زده‌اند
به پشت پنجره سینه مشبّک من

کسی نیامده - حتّی کلاغ‌‌های سیاه –
به قصد غارت جالیــــز بی مترسک من

کبوترانه بیـــا تخـــم آشتـــــی بگذار
میان گودی انگشت‌‌های کوچک من

شب است و خواب عمیقی ربوده شهر مرا
کجــاست شیطنت کودکـــی و سوتک من؟

بترس ازاین همه لولو که پشت پنجره اند
بخواب شعر قشنگم، بخواب کودک من...

سعید بیابانکی
۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۴۳
هم قافیه با باران

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ، دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر

خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیرهٔ دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من ، با یاد من بیگانه ای
در بر آیینه می ماند به جای
تار مویی ، نقش دستی ، شانه ای

می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود

می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند به چشم راه ها

لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاکِ دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

بعد ها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ

فروغ فرخزاد

۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۲
هم قافیه با باران
ای غبار خاک پایت ، توتیای چشم من
کمترین گردی ز کویت ، خون‌بهای چشم من

چشم من جز دیدن رویت ندارد هیچ رای
راستی را روشن و خوب است رای چشم من

مردمِ چشمی و بی‌ مردم ندارد خانه نور
مردمی فرمای و روشن کن سرای چشم من

من ز چشم خود ملولم ؛ کاشکی برخاستی ،
از درت گردی و بنشستی به جای چشم من

هر کجا دردیست ، باشد در کمین جان ما
هر کجا گردیست ، گردد در هوای چشم من

تا خیالت آشنای مردمِ چشم من است
هر شبی در موج خون است آشنای چشم من

گرچه چشمم بسته است ، اما سِرشکم می‌رود
باز می‌گوید به مردم ، ماجرای چشم من

ای صبا ! گر خاک پای او به دست آید تو را
ذره‌ای زآن کوش ، داری از برای چشم من

چشم سلمان را منور کن به نور خون که هست
روی تو ، آیینه‌ی گیتی‌ نمای چشم من

سلمان ساوجی
۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۲۶
هم قافیه با باران

رفتی و بـه جایی نرسیدیم ای عمر
یک لحظه‌ی خوش نیافریدیم ای عمر

ما بر لـب جـوی هم نشستیم ولی
هــرگـز گـذر تـو را ندیدیم ای عمر

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۲۲
هم قافیه با باران

عشق؛ دنیایی که هرکس آمد و گفتش «درود»
دیگرش -جز مرگ- هرگز فرصت «بدرود» نیست

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

بی تو چه تنگ می گذرد بر ستاره ها
خورشید زخم خورده روی مناره ها

گنجینه غریب خداوند بر زمین!
کی درک می کنند تو را سنگواره ها

عقل زمینیان به کمالت نمی رسد
خوابیده اند یکسره در گاهواره ها

تنها تو عارفی به اقالیم خویشتن
مرعوب ژرفنای تو ما بر کناره ها

گسترده ای به روی زمین خوان آسمان
پر از شهاب های صریح اشاره ها

در چاه اگر گدازه ی روحت نمی چکید
آتش گرفته بود جهان از شراره ها

پایان نمی پذیری و هر موج بر زمین
می پاشد از کمال تو الماس پاره ها

بر من ببخش، وصف تو ممکن نکرده اند
ماییم و تنگنای همین استعاره ها

قربان ولیئی

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

همچنان مهر توام مونس جان است که بود
همچنان ذکر توام ورد زبان است که بود

شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند
در فراق تو ولی عهد همان است که بود

کِی بوَد کِی که دگربار بگویند اغیار :
که فلان باز همان یار فلان است که بود ؟

ما همانیم و همان مهر و محبت ، لیکن
یار با ما به عنایت نه چنان است که بود

بود بر جانِ رخم ، داغ توام روز ازل
وین زمان نیز بدان داغ و نشان است که بود !

بود در ملک تنم ، جان متصرف وَ اکْنون
همچنان عشق تو را حکم روان است که بود

از من ای جان ! شده‌ای دور و در این دوری نیز
آن ملاقات میان تن و جان است که بود

طُرّه‌ات یک سرِ مو سرکشی از سر نگذاشت
همچنان فتنه و آشوب جهان است که بود

تا نخوانند دگر گوشه‌نشین سلمان را
گو همان رند خرابات مغان است که بود !

سلمان ساوجی

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران

در غبار هستی اسرار فنا پوشیده‌اند
جامهٔ عریانی ما را ز ما پوشیده‌اند

ای نسیم صبح از دم‌سردی خود شرم دار
می‌رسی بیباک و گلها یک قبا پوشیده‌اند

بر نفس‌گرد عرق تا چند پوشاند حباب
اینقدر دوشی که دارم بی‌ردا پوشیده‌اند

رازداری های عشق آسان نمی‌باید شمرد
کوهها در سرمه‌ گم شد تا صدا پوشیده‌اند

ای هما پرواز شوخی محو زیر بال ‌گیر
اینقدر دانم که زیر نقش پا پوشیده‌اند

در سواد فقر گم شو زنده جاوید باش
در همین خاک سیه آب بقا پوشیده‌اند

دوستان عیب و هنر از یکدگر پنهان ‌کنند
دیده‌ها باز است اما بر حیا پوشیده‌اند

بیدل از یاران ‌کسی بر حال ما رحمی نکرد
چشم این نامحرمان ‌کور است یا پوشیده‌اند؟!...

بیدل

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۴۲
هم قافیه با باران
تا نظر بر شوخی من نرگس خودکام داشت
چشمهٔ آیینه موج روغن بادام داشت

باد دامانت غبارم را پریشان‌کرد و رفت
سرمه‌ام درگوشهٔ چشم عدم آرام داشت

عالمی را صید الفت کرد رنگ عجز من
در شکست خویشتن مشت غبارم دام داشت

پختگی در پردهٔ رنگ خزانی بوده است
میوه‌ام در فکر سرسبزی خیالی خام داشت

یاد آن شوقی‌که از بیطاقتی های طلب
دل تپیدن نیز در راهت شمارگام داشت

گر نمی‌بود آرزوتشویش جانکاهی نبود
ماهیان را نشتر قلاب حرص‌کام داشت

ناله را روزی ‌که اوج اعتبار نشئه بود
چون‌جرس‌، بیدل به‌جای‌باده، دل ‌در جام‌ داشت

بیدل
۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

می خواندمش اگر چه دهانی نداشتم
در آن شب شدید که جانی نداشتم

او بود و او که در شریانم روانه بود
در لرزه بودم و ضربانی نداشتم

در اوج شور بودم و گاه فرود بود
خاموش بودم و هیجانی نداشتم

در لحظه ای وسیع سماعم شروع شد
در لامکان اگر چه زمانی نداشتم

قربان ولیئی

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۵۲
هم قافیه با باران

روز گرسنگی سرمان را فروختیم
نان خواستیم ، خنجرمان را فروختیم

چون شمع نیمه مرده به سوسوی زیستن
پس مانده های پیکرمان را فروختیم

از ترس پیرکُش شدن ریشه ای کثیف ،
سرشاخه تناورمان را فروختیم

غیرت نبود تا بزند پشت دست حرص
ما کودکانه باورمان را فروختیم

در چشم گرگ خیره مشو ای پدر که ما
پیراهن برادرمان را فروختیم

دروازه باز و بسته ، چه توفیر می کند ؟
وقتی نگاه بر درمان را فروختیم

محمدعلی جوشایی

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۲۲
هم قافیه با باران
خدا میخواست قدر تو به پنهانی عیان باشد
هزاران پرده افتاده که قبر تو نهان باشد
 
مشیّت ظرف تقدیر تو ای شان عجل بی شک
خدا می خواست تا هر چه تو میخواهی همان باشد
 
تو قبل از خلقت دنیا و بعد از خلقت نورت
به ظرفیت وجودت صابر از هر امتحان باشد
 
فدک چیزی نبوده، نه فلک ملک شما بانو
یکی از باغ های کوچکت هفت آسمان باشد
 
چشیده میوه ای نارس، رسیده تا مقامی که
امین اللهیِ جبریل طعم قوره های تاکتان باشد
 
بماند باطن لاهوتی ات، در سیر ناسوتی
شروعت انتهای روحیِ لاهوتیان باشد
 
تو حتی گردنِ توحیدشان حق داشتی باید
اطاعت از تو طوقِ گردن پیغمبران باشد
 
چنان کیفیتی ریزد ز قوسِ طرز تعظیمت
که طاق آفرینش از رکوع تو کمان باشد
 
چنان بر تو تفاخر می کند حق، حق بده بانو
که انگشت ملائک از تعجب بر دهان باشد
 
نگنجد در خیالِ وهم حتی درک ذات تو
اگر اندازه ی صد عمر این دنیا زمان باشد
 
به کسوت سایه اندازد عدم در سایه ی لطفت
وجود هرچه موجود است تحت ظلِ آن باشد
 
به ربط کاف و نون بی شک چنین شانی که می دانم
مقامی جز تو ممکن نیست حائل در میان باشد
 
بچرخد  با  نگاهت  آسیاب  آفرینش تا
میان سفره ی رزق دو عالم از تو نان باشد
 
خمیدن غیرت شرم است در سیمای آیینه
جوانی پیر اینجا صورت پیری جوان باشد
 
خمیده دست بر پهلو به کوچه پا کشیدی تا
نبینی دست های شوهرت در ریسمان باشد
 
ادا شد سجده ی تعفیری ات با نیمی از صورت
شتاب ضربه ی چپ دست وقتی ناگهان باشد
 
نمانده از تو غیر از پوستی بر استخوان چیزی
که روی شانه هایی مهربان بار گران باشد
 
غریبانه به روی شانه ی تابوت شب رفتی...
خودت می خواستی تا که مزارت بی نشان باشد
 
ظهیر مومنی
۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۵۱
هم قافیه با باران

کام دل از لب خاموش گرفتن دارد
نشئه‌ای زین میِ بی جوش گرفتن دارد

تا نواهای جهان ساز کدورت نشود
چون کری رهگذر گوش گرفتن دارد

نیست دیوانه ز کیفیت صحرا غافل
از جنون هم سبق هوش ‌گرفتن دارد

زاهدا کس ز سبوی می ‌ات آگاه نکرد
این صوابی ‌ست‌ که بر دوش گرفتن دارد

خوب و زشت آنچه در این بزم دَرَد طرف نقاب
همچو آیینه در آغوش ‌گرفتن دارد

هر نگه دیده به توفان دگر می‌جوشد
سر این چشمه‌ خس‌ پوش گرفتن دارد

فیض آزادی اگر پرده گشاید چون صبح
یک دمیدن به صد آغوش‌ گرفتن دارد

درد دل صور قیامت شد و نشنید کسی
پیش این بیخبران‌ گوش گرفتن دارد

در دل غنچه ز اسرار چمن بویی هست
خبر از مردم خاموش گرفتن دارد

چشم تا باز نمائی مژه ‌ها رو به قفاست
خبر امشبت از دوش‌ گرفتن دارد

به سخن قانعم از نعمت الوان بیدل
رزق خود چون صدف از گوش ‌گرفتن دارد

بیدل

۱ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۱۰
هم قافیه با باران

ای بهار!
ای بهار بی قرار!
ای شکفته در تمام لحظه های پر غبار!
سر به راه مقدم شکوهمند تو
دستهای پینه دار
چشمهای پر فروغ انتظار
جا مه ها ی وصله دار
ای بهار!
سربزن به آبشار
سر بزن به کوهسار
سربزن به شاخه های خشک بی شمار
در میان این همه نگاه منتظر
یک جهان جوانه ونسیم وگل بیار!

یدالله گودرزی

۱ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۴۷
هم قافیه با باران

رفت آبرویش مثل آب از جو، چه خواهد کرد؟!
شیری که شد بازیچه ی آهو، چه خواهد کرد؟

از دست های دوست جز این انتظاری نیست
جز زخم پی در پی مگر چاقو چه خواهد کرد؟

سنگم مزن مومن! که دست از شیشه بردارم
بیمار معلوم است با دارو چه خواهد کرد

من مانده ام یک عمر این دل، زندگانی را
دور از طناب دار آن گیسو چه خواهد کرد؟

از ردپای رفتنش پیداست دیگر، عشق
خون مرا امروز فرش کوچه خواهد کرد

حاشا حسادت ورزم احوال رقیبم را
با من چه کرد او تا مگر با او چه خواهد کرد؟

سجاد رشیدی پور

۱ نظر ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

رسیده آخر اسفند و رو به پایانم
قسم نده! که به جان تو هم نمی مانم

تو و جهان و همه مردمش عوض شده اید
و من هنوز همان شاعر پریشانم

چگونه با تو بمانم؟ بهار نزدیک است
تو بوته ی گل سرخی و من زمستانم

تو پیش من سخن از روز جشن می گویی
من از تقارن عید و عزا گریزانم

شبی که ماه به بالای شهرمان برسد
من آسمانی ام و تو... تو را نمی دانم!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۴
هم قافیه با باران

بر سر کوی دلارام ، به جان می‌گردم
روز و شب در پی دل ، گرد جهان می‌گردم

غم دورانِ جهان کرد مرا پیر و چه غم ؟
بخت اگر یار شود ، باز جوان می‌گردم

دیده‌ام طلعت زیباش که آنی دارد
این چنین واله و مست از پی آن می‌گردم

تا نسیمی سر زلف تو بیابم چو صبا
شب همه شب من بیمار به جان می‌گردم

ناوکِ غمزه‌ی جادو به من انداز که من
پیشِ تیرت ز پی نام و نشان می‌گردم

تو چو گل در تُتُقِ غنچه و من چون بلبل
گردِ خرگاه تو فریادکنان می‌گردم

دامن از من مکش ای سرو ! که در پای تو من
می‌دهم بوسه و چون آب روان می‌گردم

سلمان ساوجی

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۳۲
هم قافیه با باران

به من بخند،که آزادگی شعار من است!
که برده نیستم و فقر افتخار من است!

ز تحفه های جهان شما یکی ش همین_
پیاده ای ست که این روزها سوار من است

چگونه سر به گریبان برم در این شهری
که برج هاش همه چوبه های دار من است؟

به شاخه های خودم گفتم این حقیقت را
 که این تبر که به من خورد، از تبار من است

اگرچه قفل زده روزگار بر دهنم،
اگرچه رشته ای از رنج ها حصار من است،

بترس از آنکه به شهر تو پای بگذارد
پیمبری که نجیبانه کنج غار من است...

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۰
هم قافیه با باران
مرا مجال ِ«دل از غم معاف کردن» نیست
تو را خیال ِ«دل خویش صاف کردن» نیست

از آن سکوت ِپُر از گفته ی نهان، پیداست
دل تو، مرد ِ«به عشق اعتراف کردن» نیست

نگاه کردی و لرزید از تو، دست و دلم
زمان صلح و توان مصاف کردن نیست

بکِش به روی من از ناز، باز تیغ و بکُش
که روز واقعه، وقت غلاف کردن نیست

به قهر خویش، مرا بیش نااُمید مکن
که دلبری، «گره ای در کلاف کردن» نیست

عقاب جلد توام، آنچنان که در من، هیچ
خیال ِخانه به آفاق قاف کردن، نیست

سجاد رشیدی پور
۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران