هم‌قافیه با باران

۳۷۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

بی تو شکوفه های سحر وا نمی شود
بازآ که شب بدون تو فردا نمی شود

قفل دری که بین من و دست های توست
در غایت سیاهی شب وا نمی شود

ورد من است نام تو، هرچند گفته اند:
شیرین دهن، به گفتن حلوا نمی شود!

عشق من و تو قصه ی تلخ مصیبت است
می خواهم از تو بگسلم اما نمی شود

ای مرگ ! همتی که دلِ دردمندِ من
دیگر به هیچ روی مداوا نمی شود

آتـــــش بگیر تا که بدانی چه می کشم
احساس سوختن به تماشا نمی شود

قلبی که همچو مشعل نم دیده شد خموش
دیگر به هیچ بارقه گیرا نمی شود

درد مرا ز چهره ی خاموش، کس نخواند
چون شعر ناسروده که معنا نمی شود...

عباس خیرآبادی

۰ نظر ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۰
هم قافیه با باران

ما سر زدیم از فوران گناه ها
همرنگ با جماعتی از روسیاه ها

هر کاه می رسید نظر سمت کوه داشت
کوه است سرنوشت غم انگیز کاه ها

یک عده دزد و عده ی دیگر اسیر بند
زندان دلش پر است از این بی گناه ها

قاضی شده ست هرچه کلاه است توی شهر
عمامه رفت بر سر ما بی کلاه ها

خو کرده است مصر به این خشکسالگی
یوسف دلش خوش است به سرداب و چاه ها

ما چشم باز کرده در آغوشِ درد و آه
ما چشم بسته ایم بر این درد و آه ها

ما حالمان خوش است به حال کلاغ ها
ما حالمان خوش است به این «قاه قاه»ها

«مااا» میکشیم و «مَن مَن»مان سر به آخور است
«مااا» می کشیم ما همه در «مانقاه»ها

ما دلهره گرفته و دل را سپرده ایم
از اضطراب آب، به تصویر ماه ها

سرکش نبوده ایم سرِ دارمان کنند
سر می رویم سر به سرِ سر به راه ها

ابلیس سجده کرد به انسان عصر ما
عبرت گرفته است از آن اشتباه ها

رضا طبیب زاده

۰ نظر ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۳۰
هم قافیه با باران

مرا به پند مبند ای رفیق! می دانم
بدم، عبوسم، مغرور و سرکشم؛ آری

دلم به وعده ی همراهی که خوش باشد؟
که نیست پشت سرم، غیر سایه ام، یاری

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۸
هم قافیه با باران

در دلت چیست عجب که چو شکر می‌خندی
دوش شب با کی بدی که چو سحر می‌خندی

ای بهاری که جهان از دم تو خندان است
در سمن زار شکفتی چو شجر می‌خندی

آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی
و اندر آتش بنشستی و چو زر می‌خندی

مست و خندان ز خرابات خدا می‌آیی
بر شر و خیر جهان همچو شرر می‌خندی

همچو گل ناف تو بر خنده بریدست خدا
لیک امروز مها نوع دگر می‌خندی

باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند
ز چه باغی تو که همچون گل‌تر می‌خندی

تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد
چو مه از چرخ بر آن تیر و سپر می‌خندی

بوی مشکی تو که بر خنگ هوا می‌تازی
آفتابی تو که بر قرص قمر می‌خندی

تو یقینی و عیان بر ظن و تقلید بخند
نظری جمله و بر نقل و خبر می‌خندی

در حضور ابدی شاهد و مشهود تویی
بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر می‌خندی

از میان عدم و محو برآوردی سر
بر سر و افسر و بر تاج و کمر می‌خندی

چون سگ گرسنه هر خلق دهان بگشاده‌ست
تویی آن شیر که بر جوع بقر می‌خندی

آهوان را ز دمت خون جگر مشک شده‌ست
رحمت است آنک تو بر خون جگر می‌خندی

آهوان را به گه صید به گردون گیری
ای که بر دام و دم شعبده گر می‌خندی

دو سه بیتی که بمانده‌ست بگو مستانه
ای که تو بر دل بی‌زیر و زبر می‌خندی

مولوی

۰ نظر ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران

من مانده‌ام شکسته و پر بسته٬ در ابتدای راه تو ای تنها
تـنـهاتـر از نــگــاهِ تـوام امــروز٬ تـنـهاتـر از نـگاهِ تـو ای تنـها

این آسمان٬ زلالی دستانت٬ باران٬ شکوهِ شرقی ِ چشمانت
جز اشک‌های ساده‌ات اما چیست٬ در این میان گواه تو ای تنها؟

ای عصمتِ اصیل ِمعمایی٬ نیلوفر شبانه‌ی بودایی
جز عشق ِ بی‌دریغ چه بود آیا٬ پیش خدا گناه تو ای تنها؟

رفتی و در ادامه‌ی راه تو٬ باران گرفت و آینه‌ها تر شد.
رفتی و در مقابل من جا ماند٬ چشمان سر به راه تو ای تنها

گر برق عشق چهره برافروزد٬ چشمی به داغ های دلت دوزد
ترسم تمام آینه‌ها سوزد٬ از شعله‌های آه تو ای تنها

من مانده‌ام شکسته و پر بسته٬ در ابتدای راه تو ای تنها…

دکتر یداله گودرزی

۱ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

با عشق تو انگار که علامه ی دهرم
دلداده ترین عاشق دیوانه ی شهرم

زیبایی ماهم که فتاده ست به برکه
سرزندگی پیچ و خَم ساده ی نهرم

با عشق تو آغازم و بر پیکره ی لب
لبخند پس از دوره ی طولانی قهرم

مشتاق ترازقطره ی بارانم و باعشق
سرخوش زهیاهوی پریشانی بحرم

بی عشق تو اما منم آن جرعه ی باده
چون قهوه ی قاجاریه هم خانه ی زهرم

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۶
هم قافیه با باران

من که یک روز
بعد یک عمر در خود نهفتن
پا نهادم به مهمانی باغ
طیف رنگین کمان در نگاهم
سبز، آبی، کبود، ارغوانی
نبض گلبرگ هایم پر از جاری عشق
-هم زمینی و هم آسمانی-
پر کشیدم به سمت شکفتن،
من که یک عمر
هم نفس با نسیم و نیایش
کارم این بود:
                  گل گفتن و گل شنفتن،
حال در این خزانسالی خشک
-موسم سرد در خویش خفتن-
هیچ می دانی ای دوست
دفتر خاطراتم پر از چیست؟
ها!
شعرهایی برای نخواندن
حرف هایی برای نگفتن!.

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

امیدی بر جماعت نیست میخواهم رها باشم
اگر بی انتها هم نیستم بی ابتدا باشم

چه می شد بین مردم رد شوی آرام و نامرئی
که مدتهاست میخواهم فقط یک شب خدا باشم

اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا -
بیایم دوست دارم تا قیامت در کما باشم

خیابانها پر از دلدار و معشوقان سردرگم
ولی کو آنکه پیشش میتوانم بی ریا باشم ؟

کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد
که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم

یکی باشد که بعد از سالها نزدیک او بودن
به غافلگیر کردنهای نابش آشنا باشم

"دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید خانه را ول کن بگو من کی، کجا باشم؟"

سید سعید صاحب علم

۰ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۶
هم قافیه با باران

بیایید بیایید به گلزار بگردیم
بر این نقطه اقبال چو پرگار بگردیم

بیایید که امروز به اقبال و به پیروز
چو عشاق نوآموز بر آن یار بگردیم

در این خاک در این مزرعه ی پاک
به جز مهر به جز عشق دگر بذر نکاریم

در این غم چو زاریم در آن دام شکاریم
دگر کار ندانیم در این کار بگردیم

شما مست نگشتید و زان باده نخوردید
چه دانید،چه دانید که ما در چه شکاریم

خیزید مخسپید که هنگام صبوح است
ستاره ی روز آمد و آثار بدیدیم

مولوی

۰ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران

پروانه ام نکرد که پر پر کنی مرا
پر بر کلاهِ  هرچه که دلبر کنی مرا

می خواستم که برد یمانی شوم ، نشد
تا روسری  بگیری و بر سر کنی مرا

آیینه ی تکثر تنهاییم شدم
تا پیش دیگران  دو برابر کنی مرا

می خواستم درخت برویانی ام ز خاک
یا لااقل گیاه معطر کنی مرا

خوبم نیافرید که عاشق شوی به من
خوبم نیافرید که باور کنی مرا

مضنون تازه غزل ، سرکشم نکرد
تا هی بخوانی و تو و از بر کنی مرا

ایمان نیاورم به تو حتی اگر اگر
همسایه با هزار پیمبر کنی مرا

یا باید افریده شوی در کنار من
یااینکه افریده ی دیگر کنی مرا

 سید محمدعلی رضازاده

۰ نظر ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران

باز در من، ترانه ای گل کرد
بر دلم ریخت لحظه ی نابی
دستی از ناگهان، فرود آورد
بر رگِ سازِ خفته، مضرابی

باز امشب چه خلوتی دارم
با دلِ خسته وار و خاموشم
منم و خاطرات رنگینی
منم و لحظه های نایابی :

من همانم که خواستم عمری
گردش چرخ را به هم بزنم
( ذره ای در مصاف توفانی
قطره ای در ستیز گردابی)

من همانم که آرزویم بود
قهرمان حماسه ها باشم
در دلم،آتش سیاووشی
در سرم تندبادِ سهرابی

خواستم تخته سنگ دیرین را
باز بر کام خود بگردانم
اخوان گفت :" ما نیارستیم
تو توانیش پنجه برتابی؟ "

 چه کنم با تو ای دل مغموم؟
ای همه دل سپرده بر موهوم
بس که می یابی و نمی خواهی
بس که می خواهی و نمی یابی


زندگی را ورق بزن ای دل
تا ببینم، که بودم و چه شدم
در تقلای لقمه ی نانی
به تمنای جرعه ی آبی

- آن پلنگ -آن غرورِِ صحراها  
-آن نهنگ - آن شکوهِ دریاها
آهُوی خسته ای ست در دامی
ماهیِ تشنه ای به قلّابی

نه چنان عاصی ام که آشوبم
خلوت و خلسه ی خدایان را
نه چنان عابدم که بگذارم
مرهمی روی زخمِ محرابی

من کی ام؟ آن کتاب وامانده
گفته، ناگفته. خوانده، ناخوانده
سر به سر، نکته های بیراهی
خط به خط، جمله های کژتابی

بعدِ پنجاه و یک خزانسالی
خوش،ورق می زنم گلستان را
سعدی انگار می وزد در من:
" ای که پنجاه رفت و در خوابی...!" 

محمد رضا روزبه

۰ نظر ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران

با من صنما دل یک دله کن
گر سر ننهم آنگه گله کن

مجنون شده‌ام از بهر خدا
زان زلف خوشت یک سلسله کن

سی پاره به کف در چله شدی
سی پاره منم ترک چله کن

مجهول مرو با غول مرو
زنهار سفر با قافله کن

ای مطرب دل زان نغمه خوش
این مغز مرا پرمشغله کن

ای زهره و مه زان شعله رو
دو چشم مرا دو مشعله کن

ای موسی جان شبان شده‌ای
بر طور برو ترک گله کن

نعلین ز دو پا بیرون کن و رو
در دست طوی پا آبله کن

تکیه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا و آن را یله کن

فرعون هوا چون شد حیوان
در گردن او رو زنگله کن

مولوی

۰ نظر ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران
 مردم هنوز پشت سرم حرف می زنند
از اینکه سخت در به درم حرف می زنند

مردم از اینکه من به خودم پشت کرده ام
ازحالِ  خویش بی خبرم حرف می زنند

حق با درخت بود سکوت همیشه سبز
با این گمان که کور و کرم حرف می زنند

از شاعری که عقده ای چشمهای توست
از پاره پاره ی جگرم حرف می زنم

من با شما که حرف ندارم ولم کنید
با من کبوتران حرم حرف می زنند

سنگ گناه اینهمه چشم بدون شرح
با نازکای بال و پرم حرف می زنند

مردم از اینکه من به تو دل بسته ام عزیز
می خواهم از تو دل ببرم حرف می زنند

باور کنید چلچله های ِ  یتیم شهر
بامن که سخت بی پدرم حرف می زنند

مردم به حال و روز بدم خنده می زنند
مردم هنوز پشت سرم حرف می زنند

سید محمدعلی رضازاده
۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

آن روزها که شرط بقا قیل و قال بود
عاشق ترین پرنده ی سرش زیر بال بود

«حافظ ! دوام وصل میسر نمی شود»
سرگرمی پرنده ی بدبخت فال بود

یک مرد در میان آیینه سال ها
با یک نفر شبیه خودش در جدال بود

تدبیر چیست ؟ راه کدام است ، دوست کیست
این حرف ها  همیشه  برایش  سوال  بود

از  میوه ی  درخت  اساطیری  پدر
سیبی رسیده بود به دستش که کال بود

از ما زبان توبه گشودن بعید نیست
از او مرا ببخش شنیدن محال بود

در پاسخ نشان رفیقت کجاست ؟ گفت
حرفی نمی زنم بنویسید لال بود

بر سنگ قبر او بنویسید جای اسم
این مرد ، روی گردن دنیا وبال بود

محمد سلمانی

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۹
هم قافیه با باران

دام دگر نهاده‌ام تا که مگر بگیرمش
آنک بجست از کفم بار دگر بگیرمش

آنک به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش
گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش

دل بگداخت چون شکر بازفسرد چون جگر
باز روان شد از بصر تا به نظر بگیرمش

راه برم به سوی او شب به چراغ روی او
چون برسم به کوی او حلقه در بگیرمش

درد دلم بتر شده چهره من چو زر شده
تا ز رخم چو زر برد بر سر زر بگیرمش

گر چه کمر شدم چه شد هر چه بتر شدم چه شد
زیر و زبر شدم چه شد زیر و زبر بگیرمش

تا به سحر بپایمش همچو شکر بخایمش
بند قبا گشایمش بند کمر بگیرمش

خواب شدست نرگسش زود درآیم از پسش
کرد سفر به خواب خوش راه سفر بگیرمش

مولانا

۱ نظر ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران

چند وقتیست که من بی خبر از حال توام
مثل یک سایه ی مشکوک به دنبال توام!

خوب من ! بد به دلت راه مده چیزی نیست
من همان نیمه ی آشفته ی هر سال توام!

تو اگر باز کنی پنجره ای سمت دلت
می توان گفت که من چلچله ی لال توام!

سالها گوش به فرمان نگاهت بودم
چند روزیست که بازیچه ی امیال توام،

گله ای نیست که برداری و دورم ریزی
من همان میوه ی پوسیده ی اقبال توام

مثل یک پوپک سرما زده از بارش برف
سخت محتاج به گرمای پرو بال توام!

زندگی زیر سر توست اگر لج نکنی
باز هم مال خودت باش خودم مال توام!

سید محمدعلی رضازاده

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

مرز زیبایی اگر آن سوی دنیا برود
چشم باید به همان سو به تماشا برود

دیده از دور دو دریای مجاور با هم
چشم من می شکند پنجره را تا برود

بارها سنگ به پیشانی شوقش خورده
رود اگر خواسته از درّه به دریا برود

سرنگون گشتن فوّاره به ما ثابت کرد
آب می خواسته با واسطه بالا برود

آی مردم...به خدا آب زلال است زلال...
بگذارید  خودش  راهِ  خودش  را  برود

کدخدا گفته که تا کار به دعوا نکشد
یکی از این دو نفر باید از اینجا برود

یا که یوسف به دیار پدری برگردد
یا که با پیرهن ِ پاره زلیخا برود

کدخدا گفته که این دهکده، عاشقکده نیست
هرکه عاشق شده  از دهکده ی ما برود

کوزه بر دوش سرِچشمه نیا...با این حرف
باید  از  دهکده  یک  دهکده  رسوا برود

باز پیراهن ِ گلدار به تن خواهی کرد
صبر کن از سرِ این گردنه سرما برود...!

محمد سلمانی

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

ماجرای من و تو، باورِ باورها نیست
ماجراییست که در حافظهِ دنیا نیست

نه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وَهم
ذاتِ عشقیم که در آینه ها پیدا نیست

تو گُمی درمن و من درتو گُمم باورکن
جز دراین شعر نشان و اثری ازما نیست

شب که آرام تر از پلک تو را میبندم
بادلم طاقت دیدارِ تو  تا فردا نیست

من و تو ساحل و دریای هَمیم اما نه!
ساحل اینقدر که درفاصله با دریا نیست...

محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران

دردم برای عاشقی بسیار کم نیست
درمان فروشی هم در این بازار کم نیست

با اینکه عمری در اتاقم حبس بودم
نا گفته هایم با در و دیوار کم نیست

 گاهی رفاقت کن برایم گوش بسپار
در وادیِ حیرت مرا زنهار کم نیست

بگذار بگذارند غم ها را به دوشم
من که به روی شانه هایم بار کم نیست

ای تیغِ کهنه باز هم زخمی  بینداز
جای تو روی سینه ام هر بار کم نیست

تردید وقتی در دلت باشد چه یک روز
چه در تمامِ عمرِ بی مقدار کم نیست

شکرِ خدا مردم همیشه پایِ کارند
دیوانگی را رو کنی آزار کم نیست

وقتی بنا باشد که مستی را بگیرند
در کوچه های شهرمان هشیار کم نیست

من مدفنم در لابلای بی کسی هاست
آدم اگر تنها شود آوار کم نیست

بی کار عمری را تلف کردم برایت
با اینکه تو وقتی بیایی کار کم نیست!

من از شبِ هشتم جوابم را گرفتم
تا حشرِ اکبر هم بگریم زار کم نیست

مصطفی عمانیان

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۱
هم قافیه با باران

ماه من! شنیده‌‌‌‌‌ام، از زبان این و آن؛ مرد مال گریه نیست، گریه مال مرد نیست!
هی سوال میکنید؛ ـ روی گونه‌های تو، اشکها برای چیست، گریه مال مرد نیست!

مرد: خشم بی‌درنگ، مرد: شکل پاره سنگ، منظری بدونِ روح، بیشه‌ای پر از پلنگ
زن؛ ولی همیشه اشک، معبدِ ملایمت، زن، چقدر عاطفی ست، گریه مال مرد نیست!

گرچه رنجمان به راه ، گرچه زخممان عمیق، دستهایمان تهی است، چند بار گفتمت ـ
چندبار گفتمت؛ ـ در حضور این و آن، هی نمی‌شود گریست، گریه مال مرد نیست!

ای تب گریستن! ای حریمِ بیکران! اتفاق ناگهان! انفجار بی‌امان!
طفلِ گریه لج نکن! بغض من صبور باش! آه اشکِ من بایست!، گریه مال مرد نیست

من که مرد نیستم، گور سرد نیستم، حسرت نهفته‌ی پشت درد نیستم!
نه شما به من بگو! می‌شود چگونه ماند؟ می‌شود چگونه زیست؟ گریه مال مرد نیست؟

مرد بغض کرد و ...نه! مرد گریه؟... نه... نکرد! مرد مرد مرد مرد پس بگو در این سکوت
هق‌هقی که می‌رسد ـ جز تو هیچکس که نیست ـ این صدا صدای کیست؟ گریه مال مرد نیست!
*
مرد گریه می‌کند، هی نگاه می‌کنند، نیش خند می‌زنند، اشتباه می‌کنند!
زیر چتر مشکی‌اش، می‌زند به خود نهیب: «مرد مال گریه نیست، گریه مال مرد نیست!»

ابرها گریستند، چون که مرد نیستند، مثل رود زیستند، چون که مرد نیستند!
مرد سطرِ آخرِ شعر را، چنین نوشت: (همچنان که می‌گریست) ـ گریه مال مرد نیست

سید محمدعلی رضازاده

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران