هم‌قافیه با باران

۱۴۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

تا زمانی که جهان را قفسی می‌دانم
هر کجا پر بزنم طوطی بازرگانم

گریه‌ام باعث خرسندی دنیاست چو ابر
همه خندان‌لب از اینند که من گریانم

حاضرم در عوض دست کشیدن ز بهشت،
بوی پیراهن یوسف بدهد دستانم

دوستان هیچ نکردند و رسیدند به تو
من به دنبال تو می‌گردم و سرگردانم

زهد ورزیدم و غافل که عوض خواهم کرد
تاری از موی تو را با همۀ ایمانم

سجاد سامانی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۵۶
هم قافیه با باران

زخم بزن، بلکه اتفاق بیفتد
بلکه از این سینه، اشتیاق بیفتد

می روی از پیش من که مرگ همین است:
بین من و جان من فراق بیفتد

ماه من! این قصه ای ست تلخ که یک عمر
برکه ی دلتنگ در محاق بیفتد

حال من بی تو را که می فهمد؟ جز
تکه ی چوبی که در اجاق بیفتد

هر چه بیاید بهار، عید بعید است
بی تو گذارش به این اتاق بیفتد

بعد تو هر چیز ممکن است مگر عشق
عشق محال است اتفاق بیفتد

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۲۳
هم قافیه با باران

من آشنای کویرم، تو اهلِ بارانی
چه کرده‌ام که مرا از خودت نمی‌دانی؟
.
مرا نگاه! که چشم از تو بر نمی‌دارم
تو را نگاه! که از دیدنم گریزانی
.
من از غم تو غزل می‌سرایم و آن را
تو عاشقانه به گوشِ رقیب می‌خوانی
.
هزار باغِ گل از دامن تو می‌روید
به هر کجا بروی باز در گلستانی
.
قیاسِ یک به یکِ شهر با تو آسان نیست
که بهتر از همگان است؟ بهتر از آنی
.
سجاد سامانی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۳
هم قافیه با باران

جای کسی همیشه دراین شهر خالی است
جای کسی که چشم و چراغ اهالی است

هر چند رفته،راه درازی نرفته است
لحظه به لحظه آمدنش احتمالی است!

پس منتظر بمان،چه کسی گفته عطر سیب،
بال فرشته،لحن اذانش خیالی است؟

 پس اینهمه نشانه تو را می دهد خبر
چشم تو پاسخ جملات سوالی است

 می آیی و گلی به زمین هدیه می دهی
آغاز فصل سبز پس از خشکسالی است

یک گل،فقط گلی که تو باشی بهار عشق
جایش میان اینهمه نوروز خالی است!

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۲۳
هم قافیه با باران

از بس که درد می کشی و دم نمی زنی
حتی خدا به صبر تو تبریک گفته است
خورشید اگر هنوز درخشنده مانده نیز
نام تو را درین شب تاریک گفته است
 
 نام تورا تمامی گلها به احترام
 در ابتدای فصل بهاران سروده اند
 در گوش ماه از خبر آن ظهور سبز
 لبخند یک ستاره نزدیک گفته است
 
 آیینه را مقابل چشمت نگاه دار
 این بی غبار درد تو را درک می کند
 انگار با دهان نگاه و زبان اشک
 با تو هزار نکته باریک گفته است

 از آنچه رفته است به آیینه دارها
 از آنچه می رود به دل بی غبارها
 از آرزوی کهنه چشم انتظارها
 از هر چه بود و رفت به تفکیک گفته است

هرکس به یاد توست تو میبینیش به لطف
 کو عاشقی که یار به حالش نظر نکرد؟
 "ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست!"
حافظ چه قدر درد تو را نیک گفته است!

فصل بهار می رسد و بغض کهنه ام
 در بارش دعای فرج تازه می شود
 گویا خدا رسیدن سال جدید را
پیش از زمینیان به تو تبریک گفته است!

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۲۳
هم قافیه با باران

گفتم که زعشقت شده ام شهره و نامی
در شهر شناسند مرا مردم عامی

استاد وفا گشتم و تعریف نباشد
جمعند به درسم همه عشاق تمامی

برکوی و گذر صحبت دیوانگی ام هست
گاهی ز ارادت  بفرستند پیامی

ابرو به هم آورد وپریشان شدو باخشم
گفتا به ره خویش برو ،عاشق خامی

عاشق نبودآنکه بجز صحبت معشوق
محتاج شود بهر دعایی و سلامی
 
بی نام و نشانی  و غریبی ست تب عشق
حتی به مزارت ننویسند کلامی

مرتضی برخورداری

۱ نظر ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران

‏چه غم ز باد سحر ، شمع شعله‌ور شده را ؟
که مرگ ، راحتِ جان است جان ‌به ‌سر شده را

روان چو آب بخوان از نگاه غمزده‌ام
حکایت شبِ با درد و غم سحر شده را

خیال آن مژه با جان روَد ز سینه برون
ز دل چگونه کِشم تیر کارگر شده را ؟

مگیر پُردلی خویش را به جای سلاح
به جنگ تیغ مبر سینه‌ی سپر شده را

مبین به جلوه‌ی ظاهر که زود برچینند
بساط سبزه‌ی پامال رهگذر شده را

کنون که باد خزان برگ برد و بار فشاند ،
ز سنگ بیم مده نخل بی‌ثمر شده را

مگر رسد خبر وصل ، ورنه هیچ پیام
به خود نیاورَد از خویش بی‌خبر شده را

دمید صبح بناگوش یار از خم زلف
ببین سپیده‌ی در شام جلوه‌گر شده را

فلک چو گوش گران کرد ، جای آن دارد
که در جگر شکنم آهِ بی‌اثر شده را

زمانه‌ایست که بر گریه عیب می‌گیرند
نهان کنید از اغیار ، چشمِ تر شده را

نه گوش حق‌شنو اینجا ، نه چشم حق‌بینی
خدا سزا دهد این قوم کور و کر شده را ...

محمد قهرمان

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۴۹
هم قافیه با باران

دیدی آخر جدا شدی رفتی
باوفا! بی وفا شدی رفتی

دیدی آخر تو هم همین جوری
 زن سر به هوا شدی رفتی

اهل این حرف ها نبودی تو
اهل این حرف ها شدی رفتی

تا من از خانه پا شدم رفتم
 تو هم از خانه پا شدی رفتی

روسری را گره زدی محکم
 مثلا با حیا شدی رفتی

همه اعضات آهن و مس بود
 پای تا سر طلا شدی رفتی

به من و گریه های این بچه
 سخت بی اعتنا شدی رفتی

من همان مردِ با خدا ماندم
 تو زنِ نا خدا شدی رفتی

پس چرا هی تماس می گیری
 تو که دیگر جدا شدی رفتی

محمد سلمانی

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران

اگرچه بخت  برآبم موافق من نیست
هزارشکر که در من هوای مُردن نیست

شنیدم از خود خورشیداین شکایت را
که من هنوز همانم زمانه روشن نیست

شنیدم از سگ ترسیده ی دوان در راه
که این سزای نگهبان کوی وبرزن نیست

شنیدم از در مسجد که رو به مردم بود
دراین هزار، خدا، در درون یک تن نیست

وگفت: دیده ام اینجا در این عبادتگاه
 شمار مریم عمران که پاک دامن نیست

رسید لحظه ی زاییدن سوالی سخت
عجیب نیست که مرزجنون معین نیست!؟

جواب داد درختی در آن حوالی، زود:
که کرم ازخودمان است وباغ ایمن نیست!

وگفت:رسم خزان است و...درجهالت مُرد
وباز شکر، که در من هوای مردن نیست

مجتبی سپید

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران
نه کسی منتظر است، نه کسی چشم به راه
نه خیال گذر ازکوچه ما دارد ماه

بین عاشق شدن و مرگ مگر فرقی هست؟
وقتی از عشق نصیبی نبری غیر از آه

به چه دل خوش کند آن خسته پلنگی که فقط
حاصلش زخم شد از پنجه کشیدن بر ماه

به امید گذر قافله از دشت مباش
به عزیزی نرسد هر که درآید از چاه

چشم بسته است خدا بر همه بدهای جهان
تا که یک وقت نبیند تو بیفتی به گناه.

سید حسین شریفی
۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۷
هم قافیه با باران

بر  فراز بیشه‌ی الهام خود، ساریم ما
در سکوت برکه‌ها، صد نی‌لبک زاریم ما

از سفال خاک، تا آیینه‌ی شفاف روح
هر چه انسان ساخت از آتش خریداریم ما

در نیستان‌های ما آواز عرفانی‌تر است
مثنوی‌های پر از تصویر نیزاریم ما

باغبان لهجه‌ایم و در تکلم می‌وزیم
ناخدایان هجا را موج تکراریم ما

کیست مشعل دار شب‌های تخیل خیز روح؟
پرده داران شبستان‌های پنداریم ما

می‌شود اندوه ما را روی هر جا پهن کرد
سفره‌های بی ریای وقت افطاریم ما

ای رسولان زمین! از جلگه‌ی ما سر زنید
چین حیرت، روم غیرت، هند اسراریم ما

در تب اندوه ما جوشانده‌ی شبنم بس است
بستر نرگس بیندازید بیماریم ما

یک نفس کافی‌ست در آیینه ناپیدا شدن
زآن سپس هر جا به صورت‌ها پدیداریم ما

احمد عزیزی

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۵۷
هم قافیه با باران

گفتی بخوان! چگونه بخوانم که یار نیست
وقتی که یار نیست ، تو گویی بهار نیست!

از واژه های روشن باران به من مگو
این حرفها به لهجه ی من سازگار نیست

دیگر کسی نمی نگرد روبروی خویش
سهمی برای آینه ها جز غبار نیست

اینگونه عشق و آینه از دست می رود
جبری که در برابر آن اختیار نیست
*
فرصت گذشت و باز تو رفتی ز دست من
وقتی دگر برای قرار و مدار نیست...

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران
پروانه ها در پیله دنیارا نمی فهمند
تقویم ها روز  مبادا را نمی فهمند

دریا برای  مردم  صحرا نشین دریاست
ساحل نشینان قدر دریا را نمی فهمند

مثل همه ما هم خیال زندگی داریم
اما نمی دانم چرا ما را نمی فهمند

هـر روز سیبی در مسیر آب  می آید
دیگر نیا این شهر معنا را  نمی فهمند
 
این مردمان  مانند اهل کوفه می مانند
اندازۀ یک چاه مولا  را نمی فهمند
 
اینجا سه سال پیش دست دارمان دادند
این قوم، درد اینجاست اینجا را نمی فهمند

فرسنگ ها از قیل وقال عاشقی دورند
هند و سمرقند و بخارا را نمی فهمند

چاقو به دست مردم  هشیار افتاده
دیدار یوسف با زلیخا را نمی فهمند

از روز  اول با تو در پرواز دانستم
پروانه ها در پیله دنیا را نمی فهمند

فرامرز عرب عامری
۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران

آخر ای یار ! فراموش مکن یاران را
دل سرگشته به دست آر جگرخواران را

عام را گر ندهی بار به خلوتگه خاص ،
زآستان از چه کنی دور پرستاران را ؟!

وصل یوسف ندهد دست به صد جان عزیز
این چه سودای محال است خریداران را ؟!

گر نه یاری کند انفاس روان‌بخش نسیم
خبر از مقدم یاران که دهد یاران را ؟

آنکه چون بنده به هر مویْ اسیری دارد
کی رهایی دهد از بند گرفتاران را ؟

دست در دامن تسلیم و رضا باید زد
اگر از پای در آرند گنهکاران را

روز باران نتوان بار سفر بست ، ولیک
پیش طوفانِ سرشکم چه محل باران را ؟!

دستگاهیست پر از نافه‌ی آهوی تَتار
حلقه‌ی سنبل مشکین تو عطاران را

حال خواجو ز سر کوی خرابات بپرس
که نیابی به در صومعه خمّاران را

خواجوی کرمانی

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۴۵
هم قافیه با باران

چشمِ سبزِ گهرش دامنِ پر موجِ برش
چون خلیج وطنم باشد و بحرِ خزرش
 
شده در جنگلِ وارونه پریوش پنهان
مویِ او ریخته انبوه به دورِ کمرش
 
شده در جنگل مو موی میانش گم و من
مو به مو گشته ام و هیچ ندیدم اثرش
 
مردُمِ چشم به یک جلوه بیارد ایمان
گر شود چاکِ گریبانِ تو شقّ القمرش
 
آن که خون کرد دلِ دخترکان را روزی
می شود دخترِ او مایۀ خونِ جگرش
 
باغبان گفت که برگردد اگر بختِ درخت
می شود شاخۀ او دسته برای تبرش
 
چه کند گر ندرد سینۀ خود را رستم
گر که فرماندۀ دشمن شده باشد پسرش
 
آنکه نفرین بکنندش دگران با دلِ پر
مثلِ یک بمب صدا می کند آخر خبرش
 
چه کند طفلِ یتیمی که شبِ جمعه دهد
شوهرِ مادرِ او فحش به روحِ پدرش
 
ارسلان باش و میندیش ز فولادزره
چنگ مردی بزن و تیغ بگیر از کمرش

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران

حَرَمِت خیلی خوشگله آقا! بایدم باشه، این‌جا ایرونه
این‌جا هر کی که از شما باشه بی‌ضریح و حرم نمی‌مونه

من که این‌جا گدا نمی‌بینم؛ همه دارا میان به‌ درگاهت
شک ندارم گرفتن این مردم حاجتاشونو تو قدم‌گاهت

از کنیزت یه نامه آوردم، از خودم هم یه چن‌تایی کفتر
مادرم خیلی دوستون داره؛ ولی آقا‌! خودم یکم بیشتر

مادرم آخرای دنیاشه، دیگه از جاش نمی‌تونه پاشه
اگه دارو می‌خوای بدی لطفاً واسه زانوی مادرم باشه!

نمی‌تونه بیاد دیگه پیره؛ دلش اما هنوز پیشت گیره
دیدم آخه یه وقتایی میره دامن خواهرت رو می‌گیره

من هنوزم شبیه دیروزم؛ اینو اشکم بهم نشون داده
مرد که گریه نمی‌کنه لابد شعرتون بغضمو تکون داده

مجتبی سپید

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۸
هم قافیه با باران

صنما ! مرده‌ی آنم که تو جانم باشی
می‌دهم جان که مگر جانِ جهانم باشی

روزِ عمر من مسکین به شب آمد تا تو
روشناییِ دل و شمعِ روانم باشی

بارِ گردون و غمِ هر دو جهان در دل من
نه گران باشد اگر تو نگرانم باشی

گر به سودای تو‌ام عمر زیان است چه غم ؟
سودم این بس که تو خرّم به زیانم باشی

تو سراپا همه آنی و همه آنِ تواند
غرضِ من همگی آن که تو آنم باشی

من نهان درد دلی دارم و آن دل بر توست
ظاهرا" با خبر از درد نهانم باشی

جان برون کرده‌ام از دل ، همگی داده به تو
جای دل تا تو به جای دل و جانم باشی

چون در اندیشه روم ، گردِ درونی گردی
چو در آیم به سخن ، ورد زبانم باشی

در معانیِ صفات تو چه گوید سلمان ؟
هرچه گویم ، تو منزّه ز بیانم باشی

سلمان ساوجی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۲۵
هم قافیه با باران

شراب مى دهند هان! دو دست را سبو بگیر
دو دست را بلند کن بلند شو وضو بگیر

سبو وضو گرفته با شراب سرخ چشم تو
وضو گرفته با شراب ناب سرخ چشم تو

بیا و سرمه اى به سایه هاى پلک شب بکش
و سرخى انار را به لب بزن به لب بکش

عبیر و مشک و عود را سپند دانه دانه کن
چراغ داغ باغ را تجلى جوانه کن

طلوع دف شمس را به صبح من غزل بگو
دو بیت از شکر بخوان ! سه مصرع از عسل بگو

شکر به شرط شاهدى به بزم خسروان بده
اذان بگو بگوش گل ؛ گلاب زعفران بده

تمام شیشه ها به من هرآینه تورا، تورا...
در آینه حلول کن ! مرا به من نشان بده

عبا بکش به روى خمره هاى مست قونیه
شراب را نهان بخر نهان بخور نهان بده

فقط تویى هرآنچه در من است؛ آنچه در من است
هرآنچه در من است غیر تو به دیگران بده

به احترام نور او قیام کن قیام کن
در آسمان ترین زمین ستاره زد سلام کن

حافظ ایمانی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۵۸
هم قافیه با باران

سوز تو کجا گیرد ، در خرمن هر خامی ؟
مرغ تو فرو ناید ، ای دوست !‌ به هر بامی

مردِ رهِ سودایت ، صاحب قدمی باید
کان بادیه را نتوان پیمود به هر گامی

بدنامِ ابد کردم خود را و نمی‌دانم
در نامه‌ی اهل دل ، نیکوتر از این نامی

از عشق تو زاهد را دم گرم نخواهد شد
زیرا که بدان آتش هرگز نرسد خامی

دیوانه دلی دارم کآرام نمی‌گیرد
جز بر در خمّاری ، یا پیش دلارامی

از تو نظری سلمان ، می‌دارد و می‌شاید
درویشی اگر خواهد از پادشه انعامی

لب را به سخن بگشا ، زیرا که ندارد دل
غیر از دهنت کامی ، وآنگاه چه خوش کامی

آغاز غمت کردم ، تا چون بود انجامش
این نیست از آن کاری ، کان را بُود انجامی !

سلمان ساوجی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

آفتاب آمده و رنگ و صدا دیدنی است
در پناه ملکوتیم و خدا دیدنی است

خانه ی جان به جهان های فراسو پیوست
لحظه ی وا شدن پنجره ها دیدنی است

خیره در من شده خورشید و تو را می نگرد
سفر ذات تو در آینه ها دیدنی است

بید مجنون به من آهسته چنین می گوید
«وزش شیوه ی شیدایی ما دیدنی است

هردو از دیدن زیبایی خود می لرزیم
تپش تابش این حُسنِ رها دیدنی است»

«بگذر از این کلمات» آینه ها می گویند
دم غنیمت بشمار آینه تا دیدنی است

در دل معبد خاموشی خود می سوزم
در مناجات سکوتم که خدا دیدنی است

قربان ولیئی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۰۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران