هم‌قافیه با باران

۹۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

سیل شو ، رهسپار دریا باش
بیم درماندن است در ماندن

موج باش و به جزر و مد خو کن
کار دریاست راندن و خواندن

حکمت قبض و بسط اگر خواهی
صحبت ریزش است و رویاندن

فرق در مهر و قهر اگر باشد
فرق بنشستن است و بنشاندن

ونشان کمال یافته اند
در نرنجیدن و نرنجاندن.

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۰۹
هم قافیه با باران

ستاره ای شد و از نو نظر به ماه انداخت
و بر مدارِ خودش کهکشان به راه انداخت

برای مرگ رجز خواند و از شهادت گفت
هراس در دل کوفی ترین سپاه انداخت

قیام کرد و محمدتر از همیشه گذشت
دوباره اهل حرم را به اشتباه انداخت

عطش عطش به لب آورد نام دریا را
و شور و ولوله در بیقرارگاه انداخت

هزار تکه شد آیینه زیر بارِش سنگ
هزار بار سوی ظلم تیرِ آه انداخت

کفن نداشت که با کهنه پیرهن، خورشید
رسید و سایه بر آن جسم بی پناه انداخت

هوای ابری و خون گریه ی سپیداران
چه آتشی به دل خیمه سیاه انداخت!

کشیده شد به افق خون تازه ی خورشید
همین که سوی پدر لحظه ای نگاه انداخت

میثم داودى

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۰۹:۴۹
هم قافیه با باران

پنداشتیم خنده و شادی سرشتِ ماست
اما فقط غم است که در سرنوشتِ ماست

ما را درونِ مزرعِ رنج آفریده‌اند
اندوه، ابرِ تیره و غم، بذرِ کشتِ ماست

امید چیست؟ صبحِ بعیدی‌ست بی طلوع
شادی کجاست؟ گمشده‌ای در بهشتِ ماست!

زیرِ کدام سقف بخوانم شکایتی
از بختِ باژگونه که در خاک و خشتِ ماست

خورشیدِ می که مشرقِ ساغر چشیده است
پنهان ز چشمِ طالعِ زیبا و زشتِ ماست

ای صبحِ بی‌نشانه! به شب‌های ما بگو
از غم گریز نیست که غم سرنوشتِ ماست

جویا معروفی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۰۷:۲۵
هم قافیه با باران

من گم شده ام هرچه بگردی خبری نیست
جز این دو سه تا شعر که گفتم اثری نیست

یک بار نشستم به تو چیزی بنویسم
دیدم به عزیزان گله کردن هنری نیست

دلگیرم از این شهر پس از من که هوایش
آن گونه که در شأن تو باشد بپری نیست

ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی
در گوش تو آرام بگوید "خبری نیست"

هر جا نکنی باز، سر درد دلت را
چون دامن تر هست ولی چشم تری نیست

ای کاش که مى گفت نگاه تو، بمانم
این لحظه که حرفت سند معتبری نیست

دل خوش نکنم پشت وداع تو سلامی ست
یا پشت خداحافظی من سفری نیست؟

من چند قدم رفتم و برگشتم و دیدم
در بسته شد آنگونه که انگار دری نیست

مهدی فرجی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۱۳
هم قافیه با باران
وداع گرم من آغوش ماندگاری نیست
به آفتاب لب بام، اعتباری نیست

مرا به چشم تو ایمان محکمی ست، ولی
تو اعتماد نکن! خوب رازداری نیست

اگر که شانه من میزبان گریه توست
بگو به غم که دماوند باش! باری نیست

به شوق پنجره ای گشته ایم و آرى هست!
به آن رسید که کاری کنیم و کاری نیست!

تو خواستی قفست بازوان من باشد
نباش فکر رهایی که کم حصاری نیست

صدای عشق شدم، دیگران صفا کردند
که میگسار زیاد است، غمگساری نیست

بساط مدعیان جور و عشق منزوی است
غزل نویس چه بسیار و شهریاری نیست

مهدی فرجی
۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۱۳
هم قافیه با باران

لرزه ای در تنم افتاده که خشتی تو چقدر
ارگ متروکه شدی، خاک سرشتی تو چقدر

صبح و شب با قلم هرز و دواتی بی رنگ
بر تن ریگ روان هیچ نوشتی تو چقدر

باد شد حاصل یک عمر عرقریزانت
بذر پوسیده در این بادیه کشتی تو چقدر

تو همان پیرزن دوک به دستی اما
نخ تابیده به این حوصله رشتی تو چقدر

از تماشای جوانی خودم بیزارم
دخترم مسخره ام کرد که زشتی تو چقدر

تو قرار است که دربان جهنم باشی
ذکر خاصان چه کنی؟ فکر بهشتی تو چقدر!

جامه از سنگ به تن کن که نلرزی هرگز
ارگ من! خام مشو این همه خشتی تو چقدر

آرش شفاعی

۱ نظر ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۱۸
هم قافیه با باران

کسی نبود قرار از دلی جوان ببرد ؟
دو جرعه خنده بیارد به جاش جان ببرد ؟

کسی نبود مرا از هزار فصل شروع
به شاعرانه‌ترین فصل داستان ببرد ؟

به جای این همه رخدادهای پر کش و قوس
به فصل پر کشش آخرالزمان ببرد

دلم گرفته نه از تو، که از تمام زمین
کسی نبود دلم را به آسمان ببرد

خدا بخیر کند سرنوشت دنیا را
اگر که نام تو را باد بر زبان ببرد

درست عین همان قطره اشک لامذهب
نخست ناز کند، بعد خانمان ببرد

سرم فدای خیالات آن که این ایام
به احتمال کمی عاشقی گمان ببرد

خمار روح مرا شیشه شیشه باید شست
مؤدبانه بگو ساقی استکان ببرد

خیال کرده که جز آتش است حاصل او
کسی که جرعه‌ای از عشق در دهان ببرد ؟

آرش شفاعی

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۱۸
هم قافیه با باران
با رفتنت بهانه‌ یک داستان شدی
حالا که می‌روی چه قَدَر مهربان شدی

حالا که می‌روی به چه دل خوش کنم عزیز؟
اینجا بمان که با نفسم توامان شدی

"هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ"
زیرا تو در تمامِ صفت‌ها جوان شدی

یادش بخیر سبزی و باغی که داشتیم
با رفتنت بهانه فصلِ خزان شدی

"دستم نمی‌رسد که در آغوش گیرمت"
ای ماه من ستاره‌ هفت آسمان شدی

حالا که می‌روی به خدا می‌سپارمت
حالا که می‌روی به خدا مهربان شدی

جویا معروفی
۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۱۷
هم قافیه با باران

تو را ندیدن و از دوری‌ات خمار شدن
بد است و بدتر از آن بی‌تو بی‌قرار شدن
 
در آستانهٔ چل‌سالگی غم‌انگیز است
به یک وروجک گهواره‌ای دچار شدن

نگو که مزد نیآموزگاری من بود
اسیر دست تو تلمیذ نابکار شدن

چه خیری از تو به من می‌رسد مصیبت‌جان!
به غیر مضحکهٔ خلق روزگار شدن

جگر به درد تو خون کردم و حلالم باد
به ضرب شست نگاه تو تارومار شدن

گذشت عمر و  نصیبی نبردم از بر و برگ
چه داغ‌ها که به دل ماندم از بهار شدن

در این قبیلهٔ آزاده‌کش خداوندا
چه اشتباه بدی بود سر‌به‌دار شدن

مرا زمانه نکشت و تو می‌کشی اما
خوشا به خاطر تو ساکن مزار شدن

علی‌اکبر یاغی‌تبار

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۱۷
هم قافیه با باران

چقدر حرف که نشنیده اند در ساحل
و گوش ماهی پاشیده اند در ساحل

چقدر همهمه در جان گوش ماهی هاست
چقدر جان دادن دیده اند در ساحل

چه ابرها که از آن دورها برآمده اند
وتا همیشه نباریده اند در ساحل

چقدر بر سر دستان موج گریه شدند
جنازه ها که چه خندیده اند در ساحل

جنازه ها که پر از ماسه های بدبویند
هزار حادثه چرخیده اند در ساحل

جنازه ها که از آوازهای کف زده شان
چقدر ماهی ترسیده اند در ساحل

جنازه ها که به جز دست استخوانی مرگ
به عمر خویش نبوسیده اند در ساحل

مخواب دختر در ماسه های کم طاقت
چه چشم ها که نپوشیده اند در ساحل

کلافه است اگر بندر ؛ از کلاف بدی ست
که دور تا دورش پیچیده اند در ساحل

کلافی از دهن بسته، چشم وامانده
که مردگان سمج چیده اند در ساحل

آرش شفاعی

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران

روزگار غربت آمد باز دوری باز اشک
تا طلوع صبحدم، دشتی... دوبیتی... ساز ...اشک

باز این شب های تنهایی مهیا می کنم
خلوتی خاموش با این مهربان دمساز :اشک

آه از این بغض نفسگیر آخر آن دیوان کجاست؟
تا که بشکوفد به یمن حافظ شیراز،  اشک

مثل ابری هستم اینک خفته در آغوش باد
مقدمت خوش باد الحق می کنی اعجاز، اشک!

تا سحر بیدار ماندم تا نبینم در خیال
می خرامد از کنار چشم تو با ناز، اشک

خواب های من پریشان! تا که می بینی مرا
می شود در چشم هایت ناگهان آغاز، اشک

آرش شفاعی

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۱۷
هم قافیه با باران

دلش شکست ولی برنیامد آوازش
درید دست کسی پرده پرده از سازش

صدای چند گلوله، همین و دیگر هیچ!
شکوه ناب ترین شعر هاست ایجازش

رگان ملتهبش رازدار عاشوراست
ببین که بر در و دیوار فاش شد رازش

اگر پرنده به مفهوم بال پی ببرد
جسارتی نکند بندها به پروازش

وگرکه قفل جسوری به بال او دل بست
کلیدهای بناگاه می کند بازش
***
سرود سربی شلیک ها تمام شدند
و چشم ها همه ماندند محو آغازش

آرش شفاعی

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۱۸
هم قافیه با باران

بال زد چرخید چندی در زلال آسمان
رفت تا آن سوتر از اوج محال آسمان

باز احساس سبکباری در او گل کرده بود
بی خیال هرچه پر زد، رفت خال آسمان

گفت : این بال سبک تا کی گره گیر زمین؟
گفت : از این پس این پرناچیز مال آسمان

در زلال محض ناگاه آنچنان اوجی گرفت
که نمی گنجید حتی در خیال آسمان

روشنایی نیز با او رفت اکنون مانده اند
ابرهای خشک بی برکت وبال آسمان

لذتی در دیدن این حجم ابرآلود نیست
گریه باید کرد بعد از او به حال آسمان

آرش شفاعی

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۱۸
هم قافیه با باران

آرزو کردی که روزی عاشقت عاقل شود
چارده شب صرف شد دیوانگی کامل شود

ماه می خواهد به رویت گاه تشبیهش کنند
گاه می خواهد به سوی ابرویت مایل شود

کفر می گویم ولی جا داشت با چشمان تو
آیه ی تغییر قبله ناگهان نازل شود

لکه خونی در حصار سینه گاهی می تپید
عشق تو نگذاشت این بیچاره روزی دل شود

قلعه ای از ماسه بود این دل که آبش برد و رفت
سرنوشتش بود پابند لب ساحل شود

از همان اول اسیر موج و گردابم هنوز
کار ما آسان نبود اول سپس مشکل شود

حس من در های و هوی شهر می دانی چه بود؟
کودکی باشی که در بازار دستت ول شود

کاش در آواز های خلوت دلتنگی اش
سهم ناچیزی برای شعر من قائل شود

آرش شفاعی

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۱۷
هم قافیه با باران

اگرچه سبزترین باغ این بروبومم
هنوز همنفس باد های مسمومم

چنین که از همه پیشانی ام سیاه تراست
به قول گفتنی انگار زنگی رومم

اگر چه شربت لب های تو نصیب من است
چه روزهاست از آن شهد ناب محرومم

اگر که با تو فراموش خاک، مسرورم 
وگر که بی تو در آغوش ناز، مغمومم

اگر اراده کنی سنگدل تر از کوهم
وگر اشاره کنی نرم خوتر از مومم

من آن ترانه بی معنی هدرشده ام
مگر لبان تو روزی دهند مفهومم

کجاست آینه بینی که فال ما را دید
نگفت دوری از توست قسمت شومم

آرش شفاعی

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۱۷
هم قافیه با باران
می‌کشم ؛ اما نه از اندوه و شادی می‌کشم
این نفس را هم – به مرگ خود- زیادی می‌کشم
مشت می‌کوبم بر ین درهای فولاد و سکوت
پنجه بر دیوارهای انفرادی می‌کشم

شعرهای سربلندم حسرتی مفلوک شد
واژه‌هایم بر زمین پاشید، دستم پوک شد
خوانده بودم خوک‌های مزرعه آدم شدند
من ولی آن آدمی‌هستم که روزی خوک شد

دربساطم هرچه گشتم غیرآهی سرد نیست
در مشامم غیر گند مایعاتی زرد نیست
همنشین روزهایم ماده موشی کور بود
چند روزی می‌شود حتی همان نامرد- نیست

باز با تاریکی بی مرگ خلوت کرده ام
لحظه‌هایم را به " هیچ " و " پوچ" قسمت کرده ام
اتفاقات شگفت آور برایم مرده اند
از همین حالا به رنگ مرگ عادت کرده ام

گاه می‌گویم که:هی من! لااقل دادی بکش
روی این دیوار طرح برج آزادی بکش
گاه می‌گویم که چون بدکاره‌های تازه کار
بس که لذت می‌بری از درد فریادی بکش

گاه می‌گویم که می‌دانی سرانجام تو چیست
پس اهمیت ندارد شکل اعدام تو چیست
مطمئن هستم که از خاطر به کلی برده اند
بازجوهای تمام این جهان- نام تو چیست

مطمئن هستم نفس‌های زیادی می‌کشم
مطمئن هستم ولی گه گاه دادی می‌کشم
تا بفهمم پشت این تابوت دنیا زنده است
پنجه بر دیوارهای انفرادی می‌کشم
 
آرش شفاعی
۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۱۷
هم قافیه با باران

تو از غمنومه سر ریزی، من از خون قناری‌ها
به مسلخ میکشن پاتو به جرم سر به داری‌ها

به آواز ِ قناری‌های مسلخ دیده مومن باش
زمین از غیر ممکن‌ها پُره اما تو ممکن باش

من و تو آبروی مونده ی باغیم و بار آور
من و تو باغ ِ آفت دیده ایم اما بهار آور

چنان از نا امیدی‌های هم امّید می‌سازیم
که از یک شمع ِ باور مرده صد خورشید می‌سازیم

اگرچه خسته ای از حمل ِ این بُغضای طولانی
حریم امن ِ موندن باش ای "یار دبستانی"

اگرچه بغض ِ ابرای سمج سخت و نفس گیره
بیا اشکاتو نذر  شونه ی من کن، نگو دیره...

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۱۷
هم قافیه با باران

عشق آمد، چند روزی نیز دست و پا زدم
پیش بینی‌ها تحقّق یافت ؛ آخر جا زدم

پیش بینی‌ها تحقق یافت روحم بغض کرد
گریه‌ها را پهن کردم، خنده‌ها را تا زدم

فکر می‌کردم که پایان زمستان بشکفم
چند روزی مانده فروردین شود، سرما زدم

گوشه‌ای افتاده بودم عشق دستم را گرفت
دست بر زانو نهادم، آستین بالا زدم

گاه با سعدی به افسون غزل عاشق شدم
گاه حرف از عشق با افسانۀ نیما زدم

گفته بودند از مسیر بیستون رد می شوی
عشق کاری کرد خود را کوهکن هم جا زدم

مثل قیس عامری مجنون نبودم هیچ وقت
گل خریدم بعد زنگ خانه‌ی لیلا زدم

سهمم اوج آخر اسطوره‌ی آرش نبود
دل به موج سهمگین قصّه‌ی سارا زدم

جای خوشحالی است خود را در همین پایان شعر
در دلت جا کرده‌ام، یک عمر اگر در جا زدم

آرش شفاعی

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۱۷
هم قافیه با باران

کجاست جنگلِ انبوهِ سروهای جوانت ؟!
وطن بگو که چه‌ها رفته بر تو وقتِ خزانت

وطن بگو که چه دیدی به شام حادثه باران
که تیرهای قضا خورده بر میانِ کمانت

به هر زمانه بلایی، به هر کرانه عزایی
چه آرزوی محالی‌ست شادی و هیجانت

تبر که خصمِ درخت است، از تبارِ درخت است
چه ننگ و داغِ بزرگی‌ست جهلِ بی خبرانت

به رغمِ غصه و اندوهِ بی کرانه، وطن جان !
به سازِ خاطره بنواز و شوقِ "جامه درانَ‌"ت

گلی به نامِ بلندت دوباره می‌دمد از نو
قسم به بامِ دماوند و شوکتِ سبلانت

جویا معروفی

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۱۶
هم قافیه با باران

کشیده می‌شوم و می‌روم به جذبه‌ی دوست
که اصل رود به سودای وصل، دریاجوست

فضای سینه برآکندم از هوای سحر
که هر چه سوی من از دوست می‌رسد، نیکوست

کدام تا بنمایند روی ماهش را
مدام آینه و آب را، بگو و مگوست

به هر طرف که کنم رو، جز او نمی‌بینم
جهانش آینه گردان جلوه، از همه روست

چه جای شکوه که یارای شکر نیز نماند
مرا که بغض عزیزش گرفته راه گلوست

شبی اثیر وی از خواب من گذشت و مرا
هوای بستر و بالین، هنوز وسوسه بوست

نماز عشق که بی‌قبله می‌گزارندش
دو رکعت است و ز خونش به جای آب وضوست

عجب چه می‌کنی از عشق دوست در دل من؟
که گاه ناب‌ترین باده در شکسته سبوست.

حسین منزوی

۱ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۰۹:۱۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران