هم‌قافیه با باران

۱۶۵ مطلب با موضوع «شاعران :: حسین منزوی» ثبت شده است

نه هر ستاره سهیل است ، اگر چه در یَمن است
نه هر یگانه اویس است ، اگر چه از قَرن است

سر شکافته بایست و شور شیرینش
نه هر که تیشه ای آرد به دست ، کوهکن است

نیافته است بدین دیده ی جهان بینی
اگر چه جام حهان بین ، به دست اهرمن است

شمیم یوسفی اش باد ارنه عاشق را
نه چشم روشنی آرد ، هر آنچه پیرهن است

دلی به وسعت آفاق بایدش ــ همه عشق ــ
نه هر که خال و خطش دل بَرد ، نگار من است

نشان عشق در آنان ببین که بر سر دار
دریده جامعه ی خونین شان به تن ، کفن است

چه عاشقان ! که خط وصل شان به جوهر خون
نوشته با قلم سرب شان به روی تن است

ستاره ای است به پیشانی شکسته ی دوست
که از درخشش آن آفتاب ، شب شکن است

هزارها هنر از عاشقان به عرصه رسد
که کمترین همه ، جان خویش باختن است

غروب را نتوان ، مرگ آفتاب انگاشت
که زندگیش فرو رفتن است و سر زدن است

اشاره شیوه ی لب های دوخته است ، ارنه
هزار نعره ی خونین به سینه ی سخن است

حسین منزوی

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۶ ، ۱۶:۲۳
هم قافیه با باران

رنج گرانم را به صحرا میدهم، صحرا نمی گیرد
اشک روانم را به دریا می دهم دریا نمی گیرد

تا در کجا بتکانم از دامان دل این سنگ سنگین را
دلتنگیم ای دوست! بی تو در جهانی جا نمی گیرد

با سنگ ها می گویم آن رازی که باید با تو می گفتم
سنگین دلا، دستت چرا دستی از این تنها نمی گیرد؟

ای تو پرستارشبان تلخ بیماریم! بیمارم
عشقت چرا نبض پریشان حیاتم را نمی گیرد؟

بی هر که و هر چیز آری! بی تو اما ، نه ! که این مطرود،
دل از بهشت خلد می گیرد دل از حوا نمی گیرد

می آیم و جانم به کف وین پرسشم بر لب که آیا دوست،
می گیرد از من تحفه ی ناقابلم را یا نمی گیرد؟

آیا گذشتند آن شبان بوسه وبیداری و بستر؟
دیگر سراغی خواهش جسمت از آن شب ها نمی گیرد؟

دیگر غزل از عشق من بر آسمان ها سر نمی ساید؟
یعنی که دیگر کار عشق از حسن تو بالا نمی گیرد؟

هر سوکه می بینم همه یاس است و سوی تو همه امید
وین نخل پژمرده مگر در آفتابت پا نمی گیرد؟

حسین منزوی

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

دشمن شکست اگر چه ز تو پرّ و بال تو
اما به جز شکست نبرد از جدال تو

آغاز پر زدن به سوی آفتاب بود
در انفجار آتش و خون ، بال بال تو

آتش گرفت یکسره نیزار ، شیر من !
وقتی به خون گرم تو آغشت ، یال تو

این خاک دان سزای چو تو پاک جان نبود
حالی به باغ خُلد چگونه است حال تو ؟

آن سایه ی تو بود که از ریشه تیشه خورد
سرو است اگر نه تا به قیامت ، مثال تو

آوازه ات دهان به دهان می رود چو عشق
بی آن که کهنگی بپذیرد ، مقال تو

در باغ مه گرفته ی ذهنم همیشگی است
رعنایی تو ، سبزی تو ، اعتدال تو

پیداست جای تیغ تو بر شب ، اگر چه بود
کوتاه چون شهاب شتابان ، مجال تو

بر سینه چهار لاله ، در آفاق ذهن من
پر می زند پرنده ی سبز ِ خیال تو

امسال هفت ماهی خونین ، شناورند
دنبال هم به برکه ی یاد زلال تو

آری به جرم خواستن راه راستین
سُرب مذاب بود ، جواب سؤال تو

« گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار »
پاسخ رسید چون زدم از « خواجه » فال تو

حسین منزوی

۱ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۳۰
هم قافیه با باران

زنی که صاعقه وار آنک ، ردای شعله به تن دارد
فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد

همیشه عشق به مشتاقان ، پیام وصل نخواهد داد
که گاه پیرهن یوسف ، کنایه های کفن دارد

کی ام ، کی ام که نسوزم من ؟ تو کیستی که نسوزانی ؟
بهل که تا بشود ای دوست ! هر آن چه قصد شدن دارد

دو باره بیرق مجنون را دلم به شوق می افرازد
دوباره عشق در این صحرا هوای خیمه زدن دارد

زنی چنین که تویی بی شک ، شکوه و روح دگر بخشد
به آن تصوّر دیرینه ، که دل ز معنی زن دارد

مگر به صافی گیسویت ، هوای خویش بپالایم
در این قفس که نفس در وی ، همیشه طعم لجن دارد

حسین منزوی

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۳
هم قافیه با باران
صبح سحر که پر نگشوده است، آفتاب
 می آیی و سمند تو را، عشق در رکاب

 روشن به توست چشمم و در پیشواز تو
کوچک ترین ستاره ی چشمانم آفتاب

 بشکُف که چتر باز کنی بر سر جهان
ای باغ نرگس! ای همه چون غنچه در نقاب

ای چشمه ی زلال که با آرزوی تو
از صد سراب رد شده ام در هوای آب

ساقی! خمار می کشدم گر نیاوری
از آن می هزار و دوصد ساله ام شراب

با کاهلی به پرده ی پندار مانده اند
ناباوران وصل تو، جمعی ز شیخ و شاب

بیدار اگر به مژده ی وصلت نمی شوند
با بیم تیغ تیز برانگیزشان ز خواب

آری وجود حاضر و غایب شنیده ام
ای آنکه غیبت تو پُر است از حضور ناب

با شوق وصل دست ز عالم فشانده ایم
جز تو به شوق ما، چه کسی می دهد جواب؟

حسین منزوی
۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران
آغوش تو ای دوست! در باغ بهشت است
یک شب بدر آی از خود و بر من بگشایش

هر دیده که بینم به تو میسنجم و زشت است
چشمی که تو را دید، جزین نیست سزایش

دل بیمش ازین نیست که در بند تو افتاد
ترسد که کنی روزی ازین بند رهایش

وصل تو، خود جان و همه جان جوان است
غم نیست اگر جان بستانی به بهایش

بانوی من! اندیشه مکن، عشق نمرده ست
در شعر من اینسان که بلند است صدایش

حسین منزوی
۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۱۰
هم قافیه با باران
در چشمهای شعله ورت آن روز چیزی فرونشسته و سرکش بود
چیزی هم از قبیله ی خاکستر ، چیزی هم از سلاله ی آتش بود

در نی نی دو چشم درخشانت، هم خنده برق میزد و هم خنجر
در آتش نگاه پریشانت ، ما بین مهر و کینه کشاکش بود

یک لحظه آن نسیم که می آمد وان ابرهای تیره که میرفتند
آنگاه چشمت، آیینه ی روحت ، آن میشی زلال چه بی غش بود

وقتی که آن سرود قدیمی را شوریده وار زمزمه میکردی
آن روز ، موبه های تب آلودت در پرده ی کدام پریوش بود؟

گهگاه پلکهای تو می بارید، خاکستری بر آتش چشمانت
آرامش موقتت اما نیز مانند خواب باد ، مشوش بود

هم شور مرگ در تو تجسم داشت، هم شوق زیستن چه بگویم من
زان پرده ی شگفت که جایا جای با سرخ و آبی تو منقش بود

در چشمهای شعله ورت میسوخت آن آتش بزرگ که پیش از تو
باغ گل صبوری ابراهیم ، داغ دل صفای سیاوش بود

جان تو بود آنچه رها میشد تا مرز عشق و مرگ یکی باشد
آری یگانه تو به تنهایی تیر و کمان و بازوی آرش بود

تو گرد باد بودی و پیچیدی بر خویش و تن ز خاک رهانیدی
مخلوط واژه گونه ی خشم و خون! معراج آخرین تو هم خوش بود

حسین منزوی
۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۰۴
هم قافیه با باران

ای یاد دور دست! که دل میبری هنوز
چون آتش نهفته به خاکستری هنوز

هر چند خط کشیده بر آیینه ات ، زمان
در چشمم از تمامی خوبان سری هنوز

سودای دلنشین نخستین و آخرین
عمرم گذشته است و توام در سری هنوز

ای چلچراغ کهنه که ز آنسوی سالها
از هر چراغ تازه ، فروزان تری هنوز

بالین و بسترم  همه از گل بیا کنی
شب بر حریم خوابم اگر بگذری هنوز

ای نازنین درخت نخستین گناه من!
از میوه های وسوسه ، بارآوری هنوز

آن سیب های راه ، به پرهیز بسته را
در سایه سار زلف ، تو می پروری هنوز

وآن سفره ی شبانه ی نان و شراب را
بر میزهای خواب ، تو می گستری هنوز

سودای جاودان نخستین و آخرین
عمرم گذشته است ، توام در سری هنوز

با جرعه ای ز بوی تو  از خویش می روم
آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز

حسین منزوی

۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۰۰
هم قافیه با باران

زنعره کف به لب آورده رود دیوانه
هراز ــ اشتر مست هزار کوهانه ــ

نسیم خیس زدریا وزیده ، گاهی نرم
زند به کاکل سبز درخت ها ، شانه

و گاه در نی سحر آورش ــ به چوپانی ــ
دمان ، فتاده پی گله های پروانه

هوای درّه ی « یوش است » ، این که می آید
ربوده عطر گل از باغ های « افسانه »

مسیر من همه دالان سبز و می گذرم ،
خموش و می کندم این سوال ، دیوانه

کزین بهار که من میکنم گذر آیا
به ناگزیر ، خزان می کند گذر یا نه ؟
                  □□□
مرا هوای غزل گفتن است و در سفتن
به گوشواری ات ای نازنین دردانه !

ببین که تا دهدم سر به دشت و جنگل و کوه
مرا ، هوای تو ، بیرون کشیده از خانه
                  □□□
سفر ، گریختی در مه است ، سوی امید ؟
ویا گریختن از خویش ، نا امیدانه ؟

زخود چگونه گریزم که بار خویشتنم
امانتی است هم از سرنوشت بر شانه

حسین منزوی

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۰۰
هم قافیه با باران

پله ها در پیش رویم، یک به یک دیوار شد
زیر هر سقفی که رفتم، بر سرم آوار شد

خرق عادت کردم اما بر علیه خویشتن
تا به گرد گردنم پیچد، عصایم مار شد

اژدهای خفته ای بود آن زمین استوار
زیر پایم، ناگه از خواب قرون بیدار شد

مرغ دست آموز خوش خوان، کرکسی شد لاشه خوار
و آن غزال خانگی، برگشت و گرگی هار شد

گل فراموشی و هر گلبانگ خاموشی گرفت
بس که در گلشن شبیخون خزان، تکرار شد

تا بیاویزند از اینان آرزوهای مرا
جا به جا در باغ ویران، هر درختی، دار شد

زندگی با تو چه کرد ای عاشق شاعر مگر؟
کان دل پر آرزو، از آرزو بیزار شد

بسته خواهد ماند این در همچنان تا جاودان
گرچه بر وی کوبه های مشتمان، رگبار شد

زَهره ی سقراط با ما نیست رویاروی مرگ
ورنه جام روزگار از شوکران، سرشار شد

حسین منزوی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۲۲
هم قافیه با باران

تا جهان بود و عشق باقی بود
عشق و اندوه را تلاقی بود

داشتم پاس صبح و هر نوبت
پاسی از شب، هنوز باقی بود

یا نبود انس، وصل را باعشق
یا اگر بود ، اتفاقی بود

زیر طاق سپهر آسودن
خواب زیر شکسته طاقی بود

بوی پاییز داشت عشق و گر
دستهایش پر از اقاقی بود

شوکران بود یا شکر ،خوردیم
هرچه در التفات ساقی بود
□□□
با چه غربت سرشت آوازم؟
که شب وصل هم ، فراقی بود
□□□
بعد از آن طوطیان هند آواز
غزلم بلبل عراقی بود

حسین منزوی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۲۲
هم قافیه با باران
الا که از همگانت عزیزتر دارم
شکسته باد دلم، گر دل از تو بردارم

اگر چه دشمن جان منی، نمی دانم
چرا ز دوست ترت نیز، دوست تر دارم

بورز عشق و تحاشی مکن که با خبری
تو نیز از دل من، کز دلت خبر دارم

قسم به چشم تو، که کور باد چشمانم
اگر به غیر تو با دیگری نظر دارم

اسیر سر به هوایی شوم، هم از تو بتر
اگر هوای یکی چون تو را، به سر دارم

کدام دلبری؟ آخر به سینه، غیر دلی
که برده ای تو، دل دیگری مگر دارم؟

برای آمدنم آن چه دیگران دانند
بهانه ای است که من مقصدی دگر دارم

دلم به سوی تو پر می زند که می آیم
به شوق توست که آهنگ این سفر دارم

دلم برای تو، یک ذره شد، هم از این روست
که شوق چشمه ی خورشیدت، این قدر دارم

اگر به عشق هواداری ام کنی وقت است
که صبر کرده ام و نوبت ظفر دارم

به شوکران نکنم خو، منی که در دهنت
سراغ بوسه ی شیرین تر از شکر دارم

شب است و خاطره ای می خزد به بستر من
تو نیستی و خیال تو را، به بر دارم

برای آن که به شوق تو پا نهم در راه
شب است و چشم شباویز با سحر دارم

حسین منزوی
۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۹
هم قافیه با باران
کهنه صرّافانِ دنیا از تصرّف می خورند
از عدالت می نویسند، از تخلّف می خورند

می نویسم دوستان! معیار خوبی مرده است
دوستانِ خوبِ من تنها تأسّف می خورند!

این که طبعِ شاعران خشکیده باشد عیبِ کیست؟
ناقدان از سفرۀ چربِ تعارف می خورند

عاشقان هم گاه گاهی ناز عرفان می کشند
عارفان هم دزدکی نان تصوّف می خورند

یوسف من! قحطی عشق است، اینان را بهل!
کلفَتِ دین اند و دنیا، از تکلّف می خورند

آخر ِ این قصّه را من جور ِ دیگر دیده ام
گرگ ها را هم برادرهای یوسف می خورند...!

علیرضا قزوه
۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۳۲
هم قافیه با باران

صبح است و گل در آینه بیدار می شود
خورشید در نگاه تو، تکرار می شود

مردی که روی سینه ی عشق تو خفته بود
با دست های عشق تو، بیدار می شود

پر می کنی پیاله ی من از عصیر و باز
جانم پر از عصاره ی ایثار می شود

تا باد، دست غارت عشقت گشاده باد
وقتی غمم به سینه تلنبار می شود

در بازی مداوم انگشت های تو
تکثیر می شود گل و بسیار می شود

خورشید نیز می شکند در نگاه تو،
وقتی که آن ستاره پدیدار می شود

حسین منزوی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۰۷:۲۵
هم قافیه با باران

حماسه یی است که می آید ، این صدا از کیست ؟
از آن ِ کیست این صدا اگر از آنِ تو نیست ؟

حماسه یی است که می دانم و نمی دانم
که در صدای تو این درد ، ته نشسته ی چیست ؟

غم تو چیست که گویی پریچه ای غمگین
تمامی غمِ خود را در این ترانه گریست

تو از تمام دهان های شهر می خوانی
صدا یکیست اگر حنجره هزار و یکیست          

به وقت خواندن تو ، هر ستاره چشمی بود
که در سماع ، تو را عارفانه می نگریست

تو خون گرم منی ، ای صدای جاری دوست !
من از تو زنده ام ، ای رود پر ترانه ! مایست

به ذره ذره ی من انعکاس می یابی
که در تسلسل خود ، تا همیشه خواهی زیست

حسین منزوی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

آمد غروب و باز دل تنگ من گرفت
هم چون دل غریب برای وطن ، گرفت

در جست و جوی جوهر آن حُسن گمشده
از بام و در ، دوباره سراغ « حَسن » گرفت

خاکستر حریق افق بر دلم نشست
آیینه ی شکسته ، غبار مِحَن گرفت

مرگ آن قدر به زندگی ام عرصه تنگ کرد
تا جای و جامه ، حالت گور و کفن گرفت
**              
در راه بود موکب گل ها که ناگهان
پاییز بی امان به شبیخون ، چمن گرفت

آن آبشار همهمه افتاد از خروش
و آن جوی بار زمزمه ، لای و لجن گرفت

ای آسمان چه جای عقابان تیزپر ؟
کز تنگ عرصه ات ، دل زاغ و زغن گرفت
**           
فریادها به گریه بدل گشت در گلو
زین بغض دردناک که راه سخن گرفت

حسین منزوی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

و کلمه بود و جهان در مسیر تکوین بود
و "دوست‌داشتن" آن کلمه‌ی نخستین بود

خدا امانت خود را به آدمی بخشید
که بار عشق برای فرشته سنگین بود

و زندگانی و مرگ آمدند و گفته نشد
کزین دو، حادثه‌ی اولی کدامین بود

اگر نبود، به جز پیش پا نمی‌دیدیم
همیشه عشق، همان دیده‌ی جهان‌بین بود

به عشق، از غم و شادی کسی نمی‌گیرد
که هر چه کرد، پسندیده و به‌آیین بود

اگر که عشق نمی‌بود، داستان حیات
چگونه قابل توجیه و شرح و تبیین بود؟

و آمدیم که عاشق شویم و درگذریم
که راز زندگی و مرگ آدمی، این بود

حسین منزوی

۰ نظر ۱۴ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

گُزیدم از میان مرگها اینگونه مردن را
تو را چون جان فشردن در بر، آنگه جان سپردن را

خوشا از عشق مردن!در کنارت ای که طعم تو
حلاوت می دهد حتا شرنگ تلخ مردن را!

چه جای شکوه ز اندوه تو؟، وقتی دوست تر دارم
من از هر شادی دیگر غم عشق تو خوردن را

تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جادویی
نداند نقشت از لوح ضمیر من ستردن را

کنایت بر فراز دار زد جانبازی منصور
که اوج این است این، در عشقبازی پا فشردن را

مگر آموخت ((سیزیف)) امتحان عشق را از من
به دوش خسته، سنگ سرنوشت خویش بردن را

کجایی ای نسیم نابهنگام؟! ای جوانمرگی!
که ناخوش دارم از باد زمستانی فسردن را

مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده
که دیگر برنمی تابد دلم نوبت شمردن را

حسین منزوی

۱ نظر ۱۴ دی ۹۵ ، ۲۱:۴۶
هم قافیه با باران

گل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم
چراغ از خنده‌ات گیرم که راه صبح بگشایم

چه تلفیقی‌ست با چشم تو ـ این هر دم اشارت‌گرـ
به استعلای کوهستان و استیلای دریایم؟

به بال جذبه‌ای شیرین، عروجی دلنشین دارم
زمانی را که در بالای تو غرق تماشایم

غنای مرده‌ام را بار دیگر زنده خواهی کرد
تو از این سان که می‌آیی به تاراج غزل‌هایم.
***
گل من! گل عذار من! که حتا عطر نام تو
خزان را می‌رماند از حریم باغ تنهایم،

بمان تا من به امداد تو و مهر تو باغم را
همه از هرزه‌های رُسته پیش از تو بپیرایم

بمان تا جاودانه در نیِ سحرآور شعرم
تو را‌ ای جاودانه بهترین تحریر! بسرایم
***
دلم می‌خواست می‌شد دیدنت را هرشب و هرشب
کمند اندازم و پنهان درون غرفه‌ات آیم

و یا چون ماجرای قصه‌ها، یک شب که تاریک است،
تو را از بسترت در جامهٔ خواب تو، بربایم

حسین منزوی

۰ نظر ۱۴ دی ۹۵ ، ۲۰:۴۶
هم قافیه با باران
وقتی تو باز می گردی
کوچک ترین ستاره چشمم خورشید است
و اشتیاق لمس تو شاید
شرم قدیم دستهایم را
مغلوب می کند
وقتی تو باز می گردی

پاییز
با آن هجوم تاریخی
می دانیم
باغ بزرگمان را
از برگ و بار تهی کرده است
در معبرت اگر نه
فانوس های شقایق را
روشن می کردم
و مقدم تو را
رنگین کمانی از گل می بستم
وقتی تو باز می گشتی

وقتی تو نیستی
گویی شبان قطبی
ساعت را
زنجیر کرده اند
و شب
بوی جنازه های بلاتکلیف
می دهد
و چشم ها
گویی تمام منظره ها را
تا حد خستگی و دلزدگی
از پیش دیده اند


وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و دوستت می دارم رازی است
که در میان حنجره ام دق می کند
وقتی تو نیستی
من فکر می کنم تو
آنقدر مهربانی
که توپ های کوچک بازی
تصویرهای صامت دیوار
و اجتماع شیشه های فنجان ها، حتی
از دوری تو رنج می برند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که ساعت و آیینه و هوا
به تو معتادند
و انعکاس لهجه شیرینت
هر لحظه زیر سقف شیفتگی هایم
می پیچد!


ای راز سر به مهر ملاحت !
رمز شگفت اشراق!
ای دوست!
آیا کجاوه تو
از کدام دروازه می آید
تا من تمام شب را
رو سوی آن نماز بگزارم
کی ؟
در کدام لحظه ی نایاب؟
تا من دریچه های چشمم را
در انتظار،
باز بگذارم
وقتی تو باز می گردی
کوچکترین ستاره چشمم خورشید است

حسین منزوی
۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۸:۴۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران