نه هر ستاره سهیل است ، اگر چه در یَمن است
نه هر یگانه اویس است ، اگر چه از قَرن است
سر شکافته بایست و شور شیرینش
نه هر که تیشه ای آرد به دست ، کوهکن است
نیافته است بدین دیده ی جهان بینی
اگر چه جام حهان بین ، به دست اهرمن است
شمیم یوسفی اش باد ارنه عاشق را
نه چشم روشنی آرد ، هر آنچه پیرهن است
دلی به وسعت آفاق بایدش ــ همه عشق ــ
نه هر که خال و خطش دل بَرد ، نگار من است
نشان عشق در آنان ببین که بر سر دار
دریده جامعه ی خونین شان به تن ، کفن است
چه عاشقان ! که خط وصل شان به جوهر خون
نوشته با قلم سرب شان به روی تن است
ستاره ای است به پیشانی شکسته ی دوست
که از درخشش آن آفتاب ، شب شکن است
هزارها هنر از عاشقان به عرصه رسد
که کمترین همه ، جان خویش باختن است
غروب را نتوان ، مرگ آفتاب انگاشت
که زندگیش فرو رفتن است و سر زدن است
اشاره شیوه ی لب های دوخته است ، ارنه
هزار نعره ی خونین به سینه ی سخن است
حسین منزوی