هم‌قافیه با باران

۲۲ مطلب با موضوع «شاعران :: سید محمدعلی رضازاده» ثبت شده است

کسی ندیده پس از رفتن ِتو ، خندهء من
شراب هم نشد_از یادِ تو برنده_ء من

زنان ِ زُبدهء چشمان ِ تو چه می خواهند
ز جان ِ پیرپسرهای بی پرندهء من

پلنگ های جوانی ، به یاد تو هر دم
دویده اند درون ِ رگ ِ جهندهء من

بدونِ وقفه و مغرور، سینه می کوبند
گوزن های خیالت، به دنده دندهء من

غمت به شیوهء پیکرتراش های لجوج
نشسته است به وسواس، گرمِِ رندهء من

‌سیدمحمدعلی رضازاده

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۱۳
هم قافیه با باران
به آتش می‌کشم آخر دل نامهربانت را
به یغما می‌برم چشم به رنگ آسمانت را

بمان ای کشتی امیدهایم لج نکن با من
به طوفانی ز نفرین می‌سپارم بادبانت را

وجودش را ندارم خوب می‌دانی و الا من -
به لب می‌آورم با دست‌هایم طفل جانت را

شنیدم با من حاضر جوابی می‌کنی باشد
خلاصه داغ خواهم کرد گنجشک زبانت را

سر آخر، دست باد خواهم داد‌ می‌بینی - 1
شلالِ گیسوانِ مخملِ پولک نشانت را

بهانه بی‌ بهانه کارم از این حرف‌ها بگذشت
که من تا آخرش پس داده بودم امتحانت را

نمی‌دانی چه آهی می‌کشم وقتی که دورا دور
تماشا می‌کنم رنگین کمان ابروانت را

به آتش می‌کشانی با نگاهی طفل مردم را
معاف از چشم‌هایم کن نگاه ناگهانت را

مرا تب می‌کند وقتی سبک‌تر از پر قویی
به تشکیل تبسم می‌سپاری تا لبانت را

به نستعیلق ابروی به هم پیوسته‌ات سوگند
به من جان می‌دهی، حرفی بزن وا کن دهانت را

بر این دیوانه‌ی یک لا قبا آخر محل بگذار
ببین هر جا به سینه می‌زنم سنگ گرانت را ...

خلاصه از من دیوانه گفتن از تو نشنیدن
حنا می‌گیرم آخر دست‌های مهربانت را

سید محمدعلی رضازاده
۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۱۰
هم قافیه با باران

در دست باد , مثل غباری به هر جهت
ما زنده ایم , زنده ی _ باری به هر جهت

این " هشت و چار " پرت و پلا را بگو چقدر
_ باید به روی خویش نیاری ؟! به هرجهت

_ بر موج پر تلاطم این رود ناگزیر
حالم شبیه حال اناری به هر جهت ...

چون دانه های سنگی تسبیح پاره ایم
در خیزش خیال فراری به هر جهت ...

گیسو بلند کرده نشاندی به دوش باد
هر تار موت , تازه سواری به هر جهت !

هم من به روزگار سگی خو گرفته ام
هم تو محل سگ نگذاری , به هر جهت _

سطل زباله ای ست زمین بی حضور عشق
افتاده در مسیر مداری به هر جهت .. !

امیدوار و منتظرم تا که بگذرد
این چند روزه ی سر کاری به هرجهت ...

سیدمحمدعلی رضازاده

۱ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۱
هم قافیه با باران

به نای نی لبکم درد مبهمی دارم
دلم خوش است نفس میکشم غمی دارم

شبان ساده ی ایلم , مرا میازاری
تو را عزیزتر از چشم خویش می دارم

عروس وسوسه های بزرگ , کاری کن
غمی به قدمت تاریخ آدمی دارم !

اگر چه دست دلم را کسی حنا نگرفت
کنار چشم تو , امید مرهمی دارم

عزیز , گریه ی من از سرتظاهرنیست
هنوز گوشه ی این دل , محرمی دارم

نگو که شکوه به عیسای عشق خواهم برد
که من برای خود ای دوست , مریمی دارم !

بپرس از رمه هایم بپرس با یادت
به سوز نی لبک خود چه عالمی دارم ... !

سیدمحمدعلی رضازاده

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

پروانه ام نکرد که پر پر کنی مرا
پر بر کلاهِ  هرچه که دلبر کنی مرا

می خواستم که برد یمانی شوم ، نشد
تا روسری  بگیری و بر سر کنی مرا

آیینه ی تکثر تنهاییم شدم
تا پیش دیگران  دو برابر کنی مرا

می خواستم درخت برویانی ام ز خاک
یا لااقل گیاه معطر کنی مرا

خوبم نیافرید که عاشق شوی به من
خوبم نیافرید که باور کنی مرا

مضنون تازه غزل ، سرکشم نکرد
تا هی بخوانی و تو و از بر کنی مرا

ایمان نیاورم به تو حتی اگر اگر
همسایه با هزار پیمبر کنی مرا

یا باید افریده شوی در کنار من
یااینکه افریده ی دیگر کنی مرا

 سید محمدعلی رضازاده

۰ نظر ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران
 مردم هنوز پشت سرم حرف می زنند
از اینکه سخت در به درم حرف می زنند

مردم از اینکه من به خودم پشت کرده ام
ازحالِ  خویش بی خبرم حرف می زنند

حق با درخت بود سکوت همیشه سبز
با این گمان که کور و کرم حرف می زنند

از شاعری که عقده ای چشمهای توست
از پاره پاره ی جگرم حرف می زنم

من با شما که حرف ندارم ولم کنید
با من کبوتران حرم حرف می زنند

سنگ گناه اینهمه چشم بدون شرح
با نازکای بال و پرم حرف می زنند

مردم از اینکه من به تو دل بسته ام عزیز
می خواهم از تو دل ببرم حرف می زنند

باور کنید چلچله های ِ  یتیم شهر
بامن که سخت بی پدرم حرف می زنند

مردم به حال و روز بدم خنده می زنند
مردم هنوز پشت سرم حرف می زنند

سید محمدعلی رضازاده
۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

چند وقتیست که من بی خبر از حال توام
مثل یک سایه ی مشکوک به دنبال توام!

خوب من ! بد به دلت راه مده چیزی نیست
من همان نیمه ی آشفته ی هر سال توام!

تو اگر باز کنی پنجره ای سمت دلت
می توان گفت که من چلچله ی لال توام!

سالها گوش به فرمان نگاهت بودم
چند روزیست که بازیچه ی امیال توام،

گله ای نیست که برداری و دورم ریزی
من همان میوه ی پوسیده ی اقبال توام

مثل یک پوپک سرما زده از بارش برف
سخت محتاج به گرمای پرو بال توام!

زندگی زیر سر توست اگر لج نکنی
باز هم مال خودت باش خودم مال توام!

سید محمدعلی رضازاده

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

ماه من! شنیده‌‌‌‌‌ام، از زبان این و آن؛ مرد مال گریه نیست، گریه مال مرد نیست!
هی سوال میکنید؛ ـ روی گونه‌های تو، اشکها برای چیست، گریه مال مرد نیست!

مرد: خشم بی‌درنگ، مرد: شکل پاره سنگ، منظری بدونِ روح، بیشه‌ای پر از پلنگ
زن؛ ولی همیشه اشک، معبدِ ملایمت، زن، چقدر عاطفی ست، گریه مال مرد نیست!

گرچه رنجمان به راه ، گرچه زخممان عمیق، دستهایمان تهی است، چند بار گفتمت ـ
چندبار گفتمت؛ ـ در حضور این و آن، هی نمی‌شود گریست، گریه مال مرد نیست!

ای تب گریستن! ای حریمِ بیکران! اتفاق ناگهان! انفجار بی‌امان!
طفلِ گریه لج نکن! بغض من صبور باش! آه اشکِ من بایست!، گریه مال مرد نیست

من که مرد نیستم، گور سرد نیستم، حسرت نهفته‌ی پشت درد نیستم!
نه شما به من بگو! می‌شود چگونه ماند؟ می‌شود چگونه زیست؟ گریه مال مرد نیست؟

مرد بغض کرد و ...نه! مرد گریه؟... نه... نکرد! مرد مرد مرد مرد پس بگو در این سکوت
هق‌هقی که می‌رسد ـ جز تو هیچکس که نیست ـ این صدا صدای کیست؟ گریه مال مرد نیست!
*
مرد گریه می‌کند، هی نگاه می‌کنند، نیش خند می‌زنند، اشتباه می‌کنند!
زیر چتر مشکی‌اش، می‌زند به خود نهیب: «مرد مال گریه نیست، گریه مال مرد نیست!»

ابرها گریستند، چون که مرد نیستند، مثل رود زیستند، چون که مرد نیستند!
مرد سطرِ آخرِ شعر را، چنین نوشت: (همچنان که می‌گریست) ـ گریه مال مرد نیست

سید محمدعلی رضازاده

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۱
هم قافیه با باران

خوش منظره ی خوش بَرو رو، چشم چه رنگی!
گیلاس لبِ گونه هلو! چشم چه رنگی!

پیشانی تو بوسه ی مهتاب گرفته!
چشمانِ تو دریاچه ی قو، چشم چه رنگی!

بابلسرِ هر سالِ مرا برده از اینجا...!
ای اخم تو "سیر" و"سمنو"، چشم چه رنگی!

لِی لِی، لالا، خواب مرا چشم دریده!
هِی هِی، هاها، هِیّاهو، چشم چه رنگی!

با خونِ انارِ دلِ من قطره به قطره
سرخاب زده بَر، بَرو رو، چشم چه رنگی!

ای نیمه ی نارنجِ به دستم نرسیده
سیمینه تنِ ماه گلو، چشم چه رنگی!

تا چند بگیرم خبرت را زِ خیابان؟
کی می رسی از راه؟ بگو! چشم چه رنگی؟!

سید محمدعلی رضازاده

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۲
هم قافیه با باران
تو : عقربـــــی کـه در قمرم راه می رود
تو : دشنه ای که در جگرم راه می رود

گیسو رها نکن به سراغم نیا بد است
دیوانـــه ای درون سرم راه مــــــی رود

این روزها زمین و زمان خانه های شهر
من ایستاده دور و بـــــرم راه مــــی رود

می بینمت به خواب و عجیب است در پی ات
هــــر شـب دو پـای در بــه درم راه مــــی رود

می خواستم که گل بخرم دیدمت به راه
اصلا گلـــــی کـــه من بخرم راه می رود

این فکر پیر توی سرم هــی عصا زنان
«شاید که از تو دل ببرم» راه می رود

من بمب خنده عقب افتاده ها شدم
دیوانـــه ای درون سرم راه مــــی رود

سید محمدعلی رضازاده
۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۲
هم قافیه با باران

در شهر پر شده است که احوال من سگی است
آری سگی است، حال من و قال من سگی است

دندان جمله های خودم را کشیده ام
نام و نهاد و فاعل و افعال من سگی است

هرشب مرا به ساعت سگ کوک می کنند
هر صبحدم ستاره اقبال من سگی است

تقویم روزگار ورق می خورد . . . ولی
مال شما کبوتری و ... مال من سگی است

پنجه به سمت مخمل مهتاب می کشم
خوی پلنگ دارم و چنگال من سگی است

سم و سکوت سِل و سنگ و سنگ وسنگ ...
هر هفت سین سفره هر سال من سگی است

من پاسبان گله شهرم، شبان من
بیم از گزند گرگ مکن، حال من سگی است

دارند مرد و زن به سرم سنگ می زنند
برخورد شهر با من و امثال من سگی است

سید محمدعلی رضازاده

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۲
هم قافیه با باران
در سرم دختر پیری عصبی می رقصد
شهر بر روی سر من عربی می رقصد

این جهان با همــه ی دغدغه هایش دارد
روی یک جمجمه ی یک وجبی می رقصد

سال ها رفته و از برق نگاه تـــو هنوز
مرد دیوانه به سازی حلبی می رقصد

مـــاه افتـــــاده بر آب و منـــم افتاده در آب
اشک می ریزم و او نصفه شبی می رقصد

کاش آغـــوش مرا عطر تـــو معنـا می داد
بوسه یعنی که لبی روی لبی می رقصد

از سبا گیسوی بلقیس بـه همراهی باد
بر سر تخت سلیمان نبی می رقصد...!

سید محمدعلی رضازاده
۱ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۵
هم قافیه با باران

و زندگی به مذاق گل شما بد نیست!

پرنده حال و هوایش که در هوا بد نیست

 

برای من که در این شهر بی کس و کارم

دوباره خلوت شب های روستا بد نیست!

 

شما بهار, شما گل, به دامنت داری

برایتان, گذر کند روزها, بد نیست!

 

سری به کلبه نمناک من بزن, خوب است

برای تجربه و درک تنگنا بد نیست

 

گرسنه؛ عشق نمی فهمد و نمی داند

چه چیز, پیش خدا خوب نیست یا بد نیست

 

چرا به حال خودم گریه ام نمی گیرد؟

برای گریه هوای دلم چرا بد نیست!؟

 ***

دو تکه نان و نفس های از سر اجبار

تو باورت نشود! روزگار ما بد نیست!!

سید محمدعلی رضازاده
۲ نظر ۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۷
هم قافیه با باران

نشست زائقه ی میز را مرتب کرد

کشید پرده وآویزرا مرتب کرد!

به گونه هایش گل انداخت ،  شانه برگیسو

بساط وسوسه انگیز را مرتب کرد

رز سیاهی بر سینه ی چپش آویخت

انار شهد شرر خیز را مرتب کرد

نشست وسرمه خورانید

کلون درکه صدا کرد دور خود چرخید

ازاینکه هرچه وهرچیز رامرتب کرد

جلوی پای تو هر برگ زرد را برداشت

بهار سفره ی پاییزان را مرتب کرد

سید محمدعلی رضازاده
۰ نظر ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۸:۳۸
هم قافیه با باران

تو "عقربی" که در "قمرم" راه می رود!

تو دشنه ای که در جگرم راه می رود


گیسو رها نکن, به سراغم نیا, بد است

دیوانه ای درون سرم راه می رود!


این روزها زمین و زمان, خانه های شهر...

من ایستاده, دورو برم راه می رود!


می بینمت به خواب و عجیب است در پی ات

هرشب دو پای در بدرم راه می رود!


می خواستم که "گل" بخرم دیدمت به راه

اصلا گلی که من بخرم راه می رود!


این فکر پیر توی سرم هی عصا زنان

-شاید که از تو دل ببرم- راه می رود

 ***

 من بمب خندۀ عقب افتاده ها شدم

دیوانه ای درون سرم راه می رود


سید محمدعلی رضازاده
۰ نظر ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۴:۳۶
هم قافیه با باران

ترا چکار با این دل, دل مقوایی؟

خراب تر شود این منزل مقوایی!

 

همیشه طعمه سطل زباله خواهد شد!

نوشته های من, این باطل مقوایی!

 

دلت خوش است که سوزانده ای دل ما را...؟؟!

تو آتشی که فقط, قاتل مقوایی...!

 

به دوش من مگذارید مشکلات بزرگ

مرا شکسته همین مشکل مقوایی!

 

بگو به لیلی من تا پیاده برگردد

خراب می شود این محمل مقوایی!

 

... و ... زیر بارش باران عشق می پوسد

یکی دو ساعت دیگر دل مقوایی!



سید محمدعلی رضازاده


۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۳:۳۶
هم قافیه با باران

مثنوی باز تو و درد دل خونی من
پاک شرمنده ام ای باعث مجنونی من


مثنوی جان تو و جان غزل حرف بزن
مئنوی قهر مکن، چند بغل حرف بزن


شوق یک چلچله پرواز مرا خواهد کشت
مثنوی ناز مکن، ناز مرا خواهد کشت


مثنوی جان ! به کجا می برد این خواب مرا
که جدا کرده از اندیشه مهتاب مرا


نرسیده به خدا جرم مرا جار زدند
دو درخت ان طرف باغ مرا دار زدند


دو درخت ان طرف سایه دلتنگی من
گریه می کرد کسی در حرم سنگی من


مثنوی گرچه که یک آینه درکم نکنی
از تو می خواهم یک روزنه ترکم نکنی


دل من تنگ تر از تنگ نگاه من و توست
عشق سزمایه تفسیر گناه من و توست


دلم از خویش فراری ست، قفس بفرستید
دوستان پنجره باز است، نفس بفرستید


کوچه در سیطره سایهء تبریزی هاست
روی قندیل دلم پچ پچِ پاییزی هاست


فرصت سبز تماشاست، بخاری بکنید
ماه و مرداب مهیا شده، کاری بکنید!


مردم گم شده در خویش تکانی بخورید
از سر سفره ایمان زده نانی بخورید


سرِ بی درد به دیوار بلا باید زد
خویش را در نفسِ درد صدا باید زد


دو سه روزی ست که ایمان مرا دزدیدند
سفره بازست ولی نان مرا دزدیدند


جرمم این بود که هی تکیه به باران دادم
بی سبب نیست که از چشم خودم افتادم


دو سه خورشید به دوش همه تان پنجره بود
در نگاه همه تان چند دهن حنجره بود


خودم از پنجره دیدم که مرا می بردند
خوره ها چنگ زنان، روح مرا می خوردند


درد، خوُراک دلم بود؛ نمی دانستم
آسمان، چاک دلم بود؛ نمی دانستم


شانه شعر فرو ریخت، سقوطی رخ داد
باز ابلیس سخن گفت، هبوطی رخ داد


شاخه ای نور به دستم بده تا سیر شوم
پُر نمانده است که من نیز زمینگیر شوم


پُر نمانده است که از پنجره پرتاب شوم
پُر نمانده است شبی ساقی مهتاب شوم


آی مردم ! به خدا جسمِ شما دار شماست
مرگ همسایهء دیوار به دیوار شماست


من که رفتم بنویسید دمش گرم نبود
بنویسید صدا بود ولی نرم نبود


بنویسید که باران به خیابان برخورد
بنویسید که مردی به زمستان برخورد


خانه در خاک و خدا داشت، تماشایی بود
بنویسید دو خط مانده به تنهایی بود


بنویسید که با ماه،کبوتر می چید
از لب زاغچه ها بوسهء باور می چید


بنویسید که با چلچله ها الفت داشت
اهل دل بود وَ با فاصله ها نسبت داشت


لالهء وا شده را خوب تماشا می کرد
با گل گاوزبان روزهء دل وا می کرد


دلش از زمزمهء نور عطش می بارید
ریشه در ماه، ولی روی زمین می جوشید


بنویسید زبان داشت ولی لال نشد
بنویسید که پوسید ولی کال نشد


پُرِ طوفان غزل بود ولی سیل نداشت
بنویسید که دل داشت ولی میل نداشت


پنجه بر پنجرهء روشن فردا می زد
وسعت حوصله اش طعنه به دریا می زد


به ملاقات سپیدار و کبوتر می رفت
گاه با بال و پر چلچله ها ور می رفت


وقتی از چارجهت پنجه پاییز افتاد
او به فرمول فروپاشی گل پاسخ داد


بنویسید به قانونِ عطش، آب نداد
و کسی کودک احساسش را تاب نداد


سرد و سرما زده از سمت کویر آمده بود
کودکی بود که در هیاتِ پیر آمده بود


تا صدای دل خود چند تپش فاصله داشت
گاه با فلسفهء عشق کمی مسئله داشت


سیب می خورد ولی نیمه شب قی می کرد
گل نشین بود ولی خوب ترقی می کرد


کوه غم بود ولی چند بلا صبر نداشت
طاقت دیدن خورشید پس ابر (عج) نداشت


او به هر زاغچه امکان تکلم می داد
کرکس و چلچله را یکسره گندم می داد


پیرخو بود وَ هم صحبت کودک می شد
مثل دیوار ولی گاه مشبک می شد


اعتقادی به تبر خوردن پاییز نداشت
آسمان بود ولی بارش یکریز نداشت


بی گدار آب نمی زد به دل برزخ عشق
لحظه ای سرد نشد در نوسان یخ عشق


برزخ از پنجره چشم دلش گل می کرد
هر چه می دید نمی گفت، تحمل می کرد


بنویسید که در آتشی از باران زیست
بنویسید که با فلسفه قرآن زیست


ماه در حوصلهء حوض دلش گم می شد
تکه تکه دل او قسمت مردم می شد


صبح تا در افق دهکده تاول می زد
چشم بارانی او طعنه به جنگل می زد


مثل ماهی همهء خاطره اش آبی بود
روشن از آینه اش، برکهء مهتابی بود


شعر از همهمه سینه او داشت خبر
به درختان لب جاده نمی گفت: تبر!


گرچه یک عمر درون قفس مردم بود
بنویسید که او همنفس مردم بود


هر چه می دید نمی گفت، تحمل می کرد
آی مردم ! به خدا درد تناول می کرد


رود از ناحیهء سینه او می جوشید
نور می خورد وَ از باغچه گل می نوشید

خانه در خاطرهء خلوت پوپکها داشت
حس معصوم همآغوشی پیچکها داشت


آخرین مرد مه الود زمستانی بود
شاعر خوشه ای از واحهء قرآنی بود...


پشت هر پنجره ای جرم مرا جار زدند
دو کلام ان طرف شعر مرا دار زدند


دو کلام آن طرف فلسفه فانی شب
دختر روز فروریخت به پیشانی شب


من که رفتم گل ریواس اذان خواخد گفت
گندم سوخته از قحطی نان خواهد گفت


زیر زردابه پاییز مرا غسل دهید
در شبِ گریهء کاریز مرا غسل دهید


در رگ خسته باور نفسی چرات نیست
شَمَد شعر مرا بس؛ به کفن حاجت نیست!

پس دعا کن که به آتشکده نان نرسیم
به شبِ منجمدآبادِ زمستان نرسیم


شب دراز است تو را فرصت بیداری نیست
باورت نیست ولی پنجره هم کاری نیست


من به جمهوری آلاله ارادت دارم
به درختان لب جاده محبت دارم


از زمانی که به حوای دلم سیب رسید
اولین لابحه عشق به تصویب رسید


روی هم رفته من از سمت خدا افتادم
و به این زندگی خط خطی ام معتادم !


چه کسی گفت از آیینه به آهن نرسیم
از دهان گس دیوار به روزن نرسیم


پنجره طفل ترک خوردهء دیواری ماست
زندگی تلخترین مرثیهء جاری ماست


زیستن با تپش سبز خدا تکلیف است
سرسپردن به دل پنجره ها تکلیف است


خواب خورشیدی یک خاطره در جانم بود
کوچه آبستن پاهای پریشانم بود...

دلم از هول فروریخت، دو پایم دل شد!
سینه خالی ز نفس بود، هوا نازل شد!


دیدم از چار جهت، نور و صدا می بارد
بر دل سوخته ام خواب خدا می بارد


دامنِ حنجره یک مشت غزل پاشیدم
بی امان بر سرِ خاکستر خود رقصیدم


حوریان بر سر سجاده شرابم دادند
و در آغوشِ پریشانی من افتادند


من به گیسوی زلالیتشان چنگ ردم
و به آیینه شیطانی خود سنگ زدم


دو صدا مانده به امکان سکوت ابدی
سجده می برد سری در ملکوت ابدی


پنج نوبت به درخت دل خود برخوردم
هفت جان دادم و پنجاه زمستان مُردم


هفت کوچه که یکی راه به خمیازه نداشت
چارده پنجره وا بود که اندازه نداشت


دو قدم آن طرف پیرهنِ توریِ شعر
گریه می کرد عروسی، بغلِ حوریِ شعر


حوری شعر به من پنجره تعارف می کرد
به سر و صورت گندم صفتان تف می کرد


من دویدم وَ به همسایه خود برخوردم
آمدم خنده کنم، دم نزدم تا مُردم!


گرچه دیوار به محدوده گرفتارم کرد
چارده پنجره وا بود که بیدارم کرد


نور در ساقه سرشار درختان جاریست
پنجره بر تن دیوار کماکان جاریست


عطش لاله فروریخته در بادهء آب
ابر سر را بفرستید به سجادهء آب


شب در آرامشِ مواجِ صدا می پوسد
صورتم را ز پس پنجره ها می بوسد


دو غزل مانده به ایمان همه جا آبی بود
شب صدا داشت ولی حنجره مهتابی بود


خواب آیینه گران است، چه باید بکنیم ؟!
مشکل آینه نان است، چه باید بکنیم ؟!


مثل دریا به تنِ تابلویی قاب شدیم
توی گهوارهء تن، تاب خوران خواب شدیم


خیمه در چشمِ خدا، باغچه در خُم کردیم

چارده شیوه در آیینه تکلم کردیم


آی مردم! به خدا جسمِ شما دار شماست
مرگ همسایهء دیوار به دیوار شماست


چارده پنجره باز است، بگو ای والله!
تشنگان! طالبِ فیضید اگر، بسم الله!



سید محمدعلی رضازاده

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۳۷
هم قافیه با باران

می ریزد از پیاله چشمت شرابها

از زلف تو گرفته جهان, پیچ و تابها

پلکی زدی و صبح نخستین پدید شد
پیش از تولد همه آفتابها

با حرکت لب تو سخن آفریده شد
نهج البلاغه تو امام کتاب ها!

جوشید زیر پای تو, از قطره نخست
اوراق جاری ادبیات آبها

با گریه خنده ات, هیجان را شناختم
ای اخم تو جهنم اهل عذاب ها!
***
در ابرها عصاره انگور ریختی
باریده بر مزارع گندم شراب ها

نان می خورند ومست به بازار می روند
افتاده از شمایل مردم نقاب ها.
***
بر هر لبی به شکل گلی سبز می شوی
نامت شکفته بین سوال و جواب ها

چشمت امامِ اولِ گل های نرگس و
سیمایِ تو کلیدِ طلسمِ حجاب ها

تا چند آرزوی خودم را غزل کنم؟
کی می رسی؟ حقیقت تعبیر خواب ها!

تا چند در نبود تو خون و جگر خورند
تا چند ریزه خواری عالیجناب ها

از پشت ابرها "پسرت" (عج) را صدا بزن
پایا ن بده به فصلِ حضور و غیاب ها!

خود را ستاره ها به زمین پرت می کنند
زیباست خودکشی به مرام شهاب ها


سید محمدعلی رضازاده
۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۶:۳۴
هم قافیه با باران

می ریزد از پیاله چشمت شرابها

از زلف تو گرفته جهان, پیچ و تابها

پلکی زدی و صبح نخستین پدید شد
پیش از تولد همه آفتابها

با حرکت لب تو سخن آفریده شد
نهج البلاغه تو امام کتاب ها!

جوشید زیر پای تو, از قطره نخست
اوراق جاری ادبیات آبها

با گریه خنده ات, هیجان را شناختم
ای اخم تو جهنم اهل عذاب ها!

***

در ابرها عصاره انگور ریختی
باریده بر مزارع گندم شراب ها

نان می خورند ومست به بازار می روند
افتاده از شمایل مردم نقاب ها.

***

بر هر لبی به شکل گلی سبز می شوی
نامت شکفته بین سوال و جواب ها


چشمت امامِ اولِ گل های نرگس و
سیمایِ تو کلیدِ طلسمِ حجاب ها

تا چند آرزوی خودم را غزل کنم؟
کی می رسی؟ حقیقت تعبیر خواب ها!

تا چند در نبود تو خون و جگر خورند
تا چند ریزه خواری عالیجناب ها

از پشت ابرها "پسرت" (عج) را صدا بزن
پایا ن بده به فصلِ حضور و غیاب ها!


خود را ستاره ها به زمین پرت می کنند
زیباست خودکشی به مرام شهاب ها


سید محمدعلی رضازاده
۰ نظر ۰۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

شهر از همهمه ی مبهمِ انسان خالی است!

جنگلی سرد که از حرفِ درختان خالی است!

لحظه ها زیرِ سر عقربه ها می گردند!

چه شروعی است که از نقطه ی پایان خالی است!

سر تکاندند دو عابر دو مترسک در باد...

حرکتِ جمجمه هایی که از ایمان خالی است

سفره وا کرده زنی پیرو، به من می نگرد!

من به آن سفره که از خاطره ی نان خالی است!

گریه از گردنه ی حوصله ام بالا رفت...

چشم چرخاندم و دیدم که خیابان خالی است!

گاه تنها ترم از تابلویی در باران

دل فراوان پُرو، دستی که فراوان خالی است!

گاه کوچکتر از آنم که بگویم، شاعر!

دستم از گرمیِ دستِ تو وُ، باران خالی است!

چشم می چرخد و می پرسد از این شهر تو را

باز از عرضِ شما، طول خیابان خالی است

پُر شدم از حتمِ حضور تو درونِ همه ام...!

دلم از غیر شما، از تو چه پنهان خالی است!

دیرو زود آمدنِ تو چه تفاوت دارد

تنِ یخ کرده ام از معجزه ی جان خالی است


سید محمدعلی رضازاده

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران