هم‌قافیه با باران

زندان به خواب رفته و در گوشش ،
غوغای رد پای تو پیچیده ست 
شب نیست ،از تراکم خاموشی ،
 خورشید ، در عبای تو پیچیده ست
 
باران تلاش می کند از اشکت
 ، یک حرف تازه کشف کند اما
اقلیم گریه های تو مرموز و
 دنیای چشم های تو پیچیده ست
 
بغداد! این طبیعت روزن کُش،
آیا از این دریچه خبر دارد؟
یا نور ، بی اجازه ی زندانبان ،
 در باغ ربنای تو پیچیده ست ؟
 
آه ای سجود یکسره ! با زنجیر-
 زیباتری به چشم خدا انگار
طوق ستاره گان جهان امشب
بر قابی از حیای تو پیچیده ست 
 
بنگر !از این دریچه نگاه باد ،
 دزدانه بر نگاه تو می افتد 
برگی ،پیام سبز خدایی را ،
 در نامه ای برای تو پیچیده ست 
 
شب مثل قبل ، شعله ور است اما
 ، دنیا برای بار نُهم دنیاست 
خورشید ، کوچه کوچه ی ظلمت را
 نُه بار در اِزای تو پیچیده ست

مرتضى حیدرى آل کثیر

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران
زندانیان عشق چو شب را سحر کنند
از سوز شمع و اشک روانش خبر کنند

مانند غنچه سر به گریبان در آورند
شور و نوای بلبل شوریده سر کنند

چون سر به خشت یا که به زانوی غم نهند
یک‌باره سر ز کنگرهٔ عرش بر کنند

با آن شکسته حالی و بی‌بال و بی‌پری
تا آشیان قدس به خوبی سفر کنند

چون رهسپر شوند به سینای طور عشق
از شوق سینه را سپر هر خطر کنند

آنان کزین معامله هستند بی‌خبر
برگو که تا به مَحبَس هارون نظر کنند

تا بنگرند گنج حقیقت به کنج غم
آن لعل خشک را به دُر اشک تر کنند

بر پا کنند حلقهٔ ماتم به یاد او
تا عرش و فرش را همه زیر و زبر کنند

آتش به عرصهٔ ملکوت قِدَم زنند
ملک حُدوث را ز غمش پر شرر کنند

تا شد به زیر سلسله سرحلقهٔ عقول
افتاد شور و غلغله در حلقهٔ عقول

محمدحسن غروی اصفهانی (کمپانی)
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۴۴
هم قافیه با باران

منم که چشم به راهم به بوی پیرهنی
«ندانمت که چه گویم تو هر دو چشم منی»

عجب مکن که نمازم هزار تکه شده است
زده است تیشه به قدقامتم تراش‌تنی

شراب کهنه به جامم بریز ای ساقی
که ریشه کرده به جان و تنم غم کهنی

نمی‌برند از آیینه‌ام غبار ملال
نه سرو انجمن آرایی و نه انجمنی

نه سنگچین تنم را شرار شعله‌وری
نه آسمان دلم را شهاب شب‌شکنی

چه زنده‌های کمی مرده‌های بسیاری
مسافری برساند خبر به گورکنی

هلا چکامه‌سرایان دهن فرو بندید
مگر که خواجه بخواند برایمان دهنی:

«از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ یاسمنی»

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۰۱
هم قافیه با باران

دلم  چو  غنچه  به  گلزار   زندگی  تنگ  است
به  چهره ی  گل  طبعم  ز رنج  آژنگ  است

اسیر  نفس  حرون خودم  چه جای خروش
که هرچه میکشم ازدست این قوی چنگ است

جمال  دوست  طلب  گر کنی به دل پرداز
که عمر طی  شد  و آیینه ی تو را زنگ است

در این زمانه  که گلزار  با طـــراوت شعر
مقام   جلوه ی  زاغان  زشت  آهنگ  است

کمال  بی خردی  بین  که بر سر القاب
میان  داعیه داران  شاعری  جنگ  است

اگر  چه  بی هنران  می زنند  لاف  گزاف
حنایشان  بَرِ  ارباب  فضل بی رنگ است

گزافه گو که ز بی مایگی  شود مغرور
دلش   سیاه  ز  تاثیر  زنگ  نیرنگ است

شگفت   نیست  که  بی  دانش  ادّعا  دارد
همیشه  مفلس  نادان دچار این ننگ است

کسی  که  مشق  الفبا  نموده  می داند
که  بین  خواجه و خواجوهزارفرسنگ است

غلام  همّت  آن  رند  عافیت  سوزم
که  بیقرار می ناب و نغمه ی چنگ است

نه    بر    شعار  نظر می کند نه بر اشعار
نه  شاعرست ونه ملّاست بلکه یکرنگ است

به  جستجوی  مقصّر در  این میانه مباش
که این نتیجه ی تحریف وضعف فرهنگ است

یکی  به شهرت کاذب دلش خوشست و یکی
کمیت زندگیش مثل «خوش عمل»لنگ است!

عباس خوش عمل کاشانی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۲۱
هم قافیه با باران

ن مسیحایی که در زندان غم مصلوب باشد
در مقام صبر ،کاظم برتر از ایوب باشد

 کیست آن کو مثل موسی از شب دریا گذشته
آنکه هم با دشمنان هم دوستانش خوب باشد

کیست آن آیینه ی صد جلوه در ایران درخشان
نام نیکش در زیارت نامه ها زرکوب باشد

کیست آن آرامش دریای نا آرام دنیا
آنکه فرزندش رضای کاشف المکروب باشد

دخترش معصومه باشد،افتخار شیعه نامش
کمترین عاشقانش ابن شهرآشوب باشد

کیست غیر از حضرت موسی ابن جعفر آنکه نامش
حضرت باب الحوائج،حضرت محبوب باشد

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۸:۲۱
هم قافیه با باران
هفتم گوهر از سلاله زهرایی
آیینه ای از شهامت مولایی

تو مُصحف نازل شده ای بی تردید
تفسیر محبتی و پُر معنایی

موسایی و نیل ظلم بشکسته زتو
در مسلخ عشق مست و بی پروایی

هنگام نمازو وقت قد قامت عشق
در عرش به زیر شاخه ی طوبایی

بدکاره به اخلاص توگر طاهرشد
عیسا نفسی و عروه الوثقایی

کی می شود از توگفت شهزاده ی نور
در بخشش و مهر بی گمان دریایی

ای شیر نشسته در غُل وبند، یقین
لبریز غروب سخت عاشورایی

آن جام پُر از زهر به زندان جفا
سوزاند تورا به غربت و تنهایی

باری ست به دوش رهروانت امروز
 در ماتم تو که جنت الماوایی

مرتضی برخورداری
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۶:۴۰
هم قافیه با باران

به مویی بسته صبرم ، نغمه ی تارست پنداری
دلم از هیچ می رنجد ، دل یارست پنداری
 
به تحریک نسیمی خاطرم آشفته می گردد
به خود رایی سر زلفین دلدارست پنداری
 
نه پندم می دهد سودی ، نه کارم راست بهبودی
دلی دارم که هر امسال او پارست پنداری
 
ننوشم تا قدح برمن دری از غیب نگشاید
کلید روزنم در دست خمّا رست پنداری
 
چنانم با سر زلف صنم سر رشته محکم شد
که رگ های تنم پیوند زنّارست پنداری
 
به نوعی طعن مردم را هدف گشتم که دامانم
زسنگ کودکان دامان کهسارست پنداری
 
فلک را دیده ها بر هم نمی آید شب از کینم
چنان هشیار می خوابد که بیدارست پنداری
 
غم خونخوار نوعی در قفای جانم افتاده
که اورا در جهان بامن همین کارست پنداری
 
" نظیری " بوالعجب شیرین ونازک نکته می آری
تو را شکر به خرمن ، گل به خروارست پنداری
 
 نظیری نیشابوری

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۴۰
هم قافیه با باران

بوسیدمت؛ لب و دهنم بوی گل گرفت
بوییدمت؛تمام تنم بوی گل گرفت

گل های سرخِ چارقدت را تکاندی و
گل های خشکِ پیرهنم بوی گل گرفت

با عطر واژه ها به سراغ من آمدی
شعرم،ترانه ام،سخنم بوی گل گرفت

از راه دور‌فاتحه ای دود کردی و
در زیر خاک ها کفنم بوی گل گرفت

تا آمدی، به میمنت بوی زلف تو
در باغ،یاس و یاسمنم بوی گل گرفت

ای امتزاج شادی و غم!در کنار تو
خندیدنم،گریستنم بوی گل گرفت

گَرد از کتابخانه ی من بر گرفتی و
تاریخ مرده و کهنم بوی گل گرفت

خونِ تو دانه دانه شبیه گل انار
پاشید بر شب و...وطنم بوی گل گرفت...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

زدی شکستی و شد تکه تکه جام تنم
اگر دوباره بخواهی، دوباره می شکنم

چگونه فرصتِ فریاد را به چنگ آرم؟
که چنگِ مرگ نهاده است دست بر دهنم

سکوتِ مبهم سازی شکسته را مانم
مگر که زخمه ی زخمی درآوَرَد سخنم

امیدِ شعله ز خاکسترم نداشته باش !
نمانده هیچ نشانی از آتشِ کهنم

نشان زیستن از من مجو که با این حال
به رقص مرگ شبیه است دست و پا زدنم

چنان برون زدم از خود میان برزخ روح
که خاک بستر من گشت و آسمان کفنم!

کسی نرفته به یغما چنان که من، ای دوست!
«چنین که دستِ تطاول به خود گشاده منم!!»

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

از پختگی است گر نشد آواز ما بلند
کی از سپند سوخته گردد صدا بلند؟

سنگین نمی‌شد اینهمه خواب ستمگران
گر می‌شد از شکستن دلها صدا بلند

هموار می‌شود به نظر بازکردنی
قصری که چون حباب شود از هوا بلند

رحمی به خاکساری ما هیچ‌کس نکرد
تا همچو گردباد نشد گرد ما بلند

از جوهری نگین به نگین دان شود سوار
از آشنا شود سخن آشنا بلند

فریاد می‌کند سخنان بلند ما
آواز ما اگر نشود از حیا بلند

از بس رمیده است ز همصحبتان دلم
بیرون روم ز خود، چو شد آواز پا بلند

بلبل به زیر بال خموشی کشید سر
صائب به گلشنی که شد آواز ما بلند

صائب تبریزی

۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۴۵
هم قافیه با باران
مریم پاک و تنهای شرقی!
ای عروس غزلهای شرقی!

رفته در هاله ی خواب و رؤیا
خفته در سایه ی نیروانا

مانده در ساحل بی پناهی
نیمی از آدم و نیم ماهی

ای شکوه بلند اهورا
آه... سارای غمگین بودا

آسمان در نگاه تو خندید
عطر سیب از گلویت تراوید

برق تند نگاه تو، الماس
رنگ سرخ لبان تو، گیلاس

چشم هایت دو دریای پُر راز
مثل ایجاز در اوج اعجاز

ای سراپای ماهت دو بیتی
ای نگاهت، نگاهت دو بیتی

ای بلندای بالا بلایم
من به چشمان تو مبتلایم

با همین واژه های زمینی
ای حمیرای من، کلّمینی!

یدالله گودرزی
۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۲۷
هم قافیه با باران
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد به جمال آفتاب را

گویی دو چشم جادوی عابدفریب او
بر چشم من به سحر ببستند خواب را

اول نظر ز دست برفتم عنان عقل
وان را که عقل رفت چه داند صواب را

گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق
بی‌حاصل است خوردن مستسقی آب را

دعوی درست نیست گر از دست نازنین
چون شربت شکر نخوری زهر ناب را

عشق آدمیت است گر این ذوق در تو نیست
همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را

آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز
تا پادشه خراج نخواهد خراب را

قوم از شراب مست و ز منظور بی‌نصیب
من مست از او چنان که نخواهم شراب را

سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق
تیر نظر بیفکند افراسیاب را
 
سعدی
۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۵۸
هم قافیه با باران

خودت پناه خودت باش توى این بوران
کسى به فکرِ زمستونِ بى بهارت نیست
من از هواى ترانه ت همیشه فهمیده م
سرت شلوغه ولى هیچکس کنارت نیست

هوات برفیه اما تنت یه تابستون
ظریف و نازک و حساس مثل یه شیشه
عذاب آوره وقتى همه تنت مثل
یه استکانِ قدیمى ترک ترک مى شه!

هواى مملکتِ شعر خیلى آلوده س
توو دستِ سرد و کثیفِ کسى اداره نشو
ستاره ها رو همیشه زمین زده ن دختر
بیا و مردى کن و تو یکى ستاره نشو

ورق ورق همه ى بى کسیتُ ضجه زدى
چقدر درد کشیدى که عاشقانه بگى
همیشه بغضتُ خوردى!همیشه خندیدى
سکوتتُ نشکستى که جاش ترانه بگى!

هزار فرصتِ خنده،یه لحظه آرامش
از این جماعتِ بى حوصله طلبکارى
نوشتى و همه حرفات لب به لب حق بود
بگو ! ترانه بگو ! تو همیشه حق دارى!

امید روزبه

۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۸:۲۶
هم قافیه با باران

به شیوه غزل، اما سپید می‌آید
صدای جوشش شعری جدید می‌آید

چه آتشی غم عشق تو زیرسر دارد
که باغ شعر تر از آن پدید می‌آید

نَفَس‌نفس به امید تو عمر می‌گذرد
امید می‌رود آری، امید می‌آید

برای درد و دل تو مفید نیست کسی
وگرنه نامه برای مفید می‌آید

مُردّدم که تو با عید می‌رسی از راه
و یا به یُمن قدوم تو عید می‌آید؟

کلیدداری کعبه نشانه حق نیست
کسی‌ست حق که در آن بی‌کلید می‌آید

و حاجیان همه یک روز صبح می‌گویند:
چقدر بر تن کعبه سفید می‌آید!

حسن بیاتانی

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

چه میشود که خیال سفر نداشته باشد؟
فقط همین و ازاین بیشتر نداشته باشد!

نگاه کرد به آیینه و دوباره به خود گفت
که کاش هیچ زنی چشم تر نداشته باشد!

-چقدر حسرت و غصه؟ چقدر فکر و خیالش؟
چقدر گریه کنی، او خبر نداشته باشد؟

نگاه کرد به عکسش: - عجیب نیست که این زن،
میان آینه چشم ازتو بر نداشته باشد؟

چطور اینهمه تو منحصر به فرد شدی که
جهان شبیه تورا یک نفر نداشته باشد؟!

چه دارد این زن وقتی جهان نشسته به پایش
ولی نگاه تو را پشت سر نداشته باشد!

گذاشت خودکارش را کناری و به خودش گفت:
-چقدر شعر بگویی اثر نداشته باشد!

چقدر از حالش توی قاب عکس بپرسی
و یک جواب کم و مختصر نداشته باشد؟

به خود همیشه بگویی که دوست دارد ات ...اما
خودت دوباره بپرسی ، "اگر نداشته باشد"؟

شنید زمزمه ای را: دوباره دل بده دختر!
نمیشود که کسی همسفر نداشته باشد

بگیر برق لبت را.. بگیر و پر بزن از نو
نخواه قلب اسیر تو پرنداشته باشد
.......
نگاه کرد دوباره به عکس و زیر لبش گفت:
_خداکند که مسیرش خطر نداشته باشد

گذاشت برق لبش را کنار آینه و رفت
_اسیرعشق تو بهتر که پر نداشته باشد!

رویا باقری

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

روی زمین بودی و من در ماه دنبالت
باید ببخشی شاعر سر به هوایت را

تسخیرتو سخت است آنقدری که انگاری
در مشت خود جا داده باشم بی نهایت را

زود است حالا روی پاهای خودم باشم
از دست های من نگیری دست هایت را

هرکس تو را گم کرد دنبال تو در من گشت
انگار می بینند در من رد پایت را

بگذار تا دنیا بفهمد مال من هستی
گنجشک ها خانه به خانه ماجرایت را

وقتی پراست از خاطراتت شعرهای من
باید بنوشی با خیال تخت چایت را

رویا باقری

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۲۲
هم قافیه با باران

ماه آمد و هی دور تو چرخید ...دلش ریخت
با دیدن این منظره خورشید دلش ریخت
 
نزدیک زمین شد ، همه جا آتشی افتاد
از سوختنت ابر که ترسید ، دلش ریخت
 
باران زد و لیلای درختان شدی آنروز
باران زد ومجنون تو شد بید ... دلش ریخت
 
آشفته که در باد سوی خانه دویدی
یک شهر- فقط بوی تو پیچید - دلش ریخت
 
در راه ترا دیدم و افتادم و هرکس -
آن بغض مرا دید که ترکید دلش ریخت
 
یکسو زدی از صورت خود موی خودت را
تا آینه چشمان تو را دید دلش ریخت
 
حسن اسحاقی

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۲۲
هم قافیه با باران

مثل یک روحى ، رها از بند زندان و تنى
دور هم باشی اگر از من ، همیشه با منى

خوب مى دانى که در قلبم کسی جاى تو را
بعد تو دنیا براى من به قدر ارزنى ...

تو همیشه بی خبر مهمان بغضم مى شوى
بى هوا از چشمهاى خسته ام سر مى زنى

خسته اى از این همه طوفان پى در پى،
ولی تو امید آخر عشقی ، نباید بشکنى

گرمى دست تو غم را از دل من مى برد
مثل یک آتش که مى افتد به جان خرمنى

من نمى خواهم که هرشب یاد تو باشم ولی
تو مگر از خواب هاى خسته ام دل مى کنى

رد پایت را بگیر از کوچه هاى این غزل
گرچه تو تنها دلیل شاعرى هاى منی ...

رویا باقری

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۲۲
هم قافیه با باران

من آمده بودم که بمانم این بار
تا باز به جاى خالى ام برگردم
با یاد تو زنده مانده بودم یک عمر
هربار که بی تو با غمى سر کردم

دریایى و رودهاى تو بسیارند
من رودم و در سرم فقط یک دریاست
من آمده بودم که بمانم اما
همراه کسى که بى حضورم تنهاست

برگشتنم از سفر پشیمانم کرد
این شهر کجا حضور من را کم داشت
بى من تو چه کم دارى ازین دنیا !هیچ؟
من بی تو چه تقدیر بدى خواهم داشت

بر عکس تمام رودها مغرورم
بر میگردم به سمت راهى دیگر
وقتى که رسیدن به تو یعنى غربت
در تشنگى دشت بسوزم بهتر...

رویا باقرى

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۲۲
هم قافیه با باران

اگر چه بر سرِ هر شاخه میوۀ هوسی است
میانِ باغ شغالِ گرسنه نیز بسی است

پرنده ای نتواند برآورَد آواز
در این بهار که هر شاخه میلۀ قفسی است

در این چمن به چه رو چشم وا کند نرگس
که هر طرف که بچرخد نگاه خار و خسی است

چگونه چهچهه از شوقِ دل زند بلبل
که هر کرانۀ این باغ وزوزِ مگسی است

چگونه سر زند از پشتِ آسمان خورشید
در این دیار که هر گوشه دودِ آهِ کسی است

درخت خشک شود این چنین که شاخۀ خشک
برای شاخۀ سرسبز ارّۀ هرسی است

خموش باش و مکن شکوه از ستمگرِ دهر
مکن که فاصلۀ مرگ و زندگی نفسی است

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۳۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران